گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

اندام

شعر بلند اندام تو
در حافظه ی داغ سرانگشتان من جاریست

شعر بلند اندام تو
هر بار که با افاعیل یک بوسه
در وزن سنگین همی آغوشی
سروده می شود

من در اندیشه ی آنم
که افاعیل هزار و یک بوسه ی دیگر را
چسان در وزنهای ناشناخته ی دور
تجربه کنم 

 

پرتو نادری

پیشه عاشق

پر خون بود از یاد لبت شیشه ی عاشق
فکر دهن تنگ تو اندیشه ی عاشق
فصاد چه داری سر آزار زلیخا
جز دوست نباشد به رگ و ریشه ی عاشق
آمد ز ازل رسم جفا شیوه معشوق
در راه وفا خاک شدن پیشه ی عاشق
هر سنگ که می کند همی گفت به فرهاد
بر پای خود است عاقبت تیشه ی عاشق
غم قافله سالار بود در سفر عشق
مخفی بود از خون جگر توشه ی عاشق 

 

مخفی بدخشی

ای عشق

ای عشق! چه خوب غلغله سر میکنی ز خود
با اشک و آه و نالــــــــه گهر میکنی ز خود
چـــــــون شبنم سحر که اســــیر جمال تُست
پنهان ز دیده هـــــــــا تو خبر میکنی ز خود
ای طــــــــائر ســــــعادت و هنگامهء نشاط
یعنی غــــــم دلـــــــــم تو بدر میکنی ز خود
دل میطپد زهـجر پــــری روی مـــــــهوشی
وقتی زشــــــــــوق مشعله در میکنی زخود
هــــــــردم رســــــیده زخم ز ابروی دلبری
با آنکه ســـــــینه را تو سپر میکنی ز خود
ای عشق فـــــرش راه قدوم تـــــــو میشوم
تا سیل آتشی تـــــــو شرر میکنی زخـــــود
میرد در انتظار تو ای عشق « زهره» ات
تا رو بسوی یار و ســــــفر میکنی ز خود 

 

زهره سحر

ای فتنه

گر چه رفتی از برم اما فراموشم مکن
با غمت ای آشنا هر شب هم آغوشم مکن
همچو موج اشک از دریای چشمم پا مکش
در پی خود چون حبابی خانه بر دوشم مکن
در دلم نقش هزاران داغ عشق مرده است
بیش از این در سوگ عشق خود سیه پوشم مکن
ساغر چشم تو سرشار است از مستی و ناز
با خیال نرگست هر شب قدح نوشم مکن
من ز سوز اشتیاق تو سراپا آتشم
باز با توفان بی مهریت خاموشم مکن
جوشد امشب جلوۀ جادوی چشمانت ز جام
با شراب نرگست ای فتنه مدهوشم مکن 

 

فریدون صلاحی (شعله)

موخ دل

از برای غم من سینه ی دنیا تنگ است
بهر این موج خروشان دل دریا تنگ است
تا ز پیمانه ی چشمان تو سر مست شدم
دیگر اندر نظرم دیدۀ مینا تنگ است
بسکه دل در سر گیسوی تو آویخته است
از برای دل آشفته ما جا تنگ است
گفته بودی که به دیدار من آیی ز وفا
فرصت از دست مده وقت تماشا تنگ است
سر بدامان تو زین پس نهم و ناله کنم
بهر نالیدن من دامن صحرا تنگ است
مگر امروز به بالین من آیی که دگر
عمر کوتاه مرا وعده فردا تنگ است
خندۀ غنچه فرو مرد ز بیداد خزان
چه توان کرد که چشم و دل دنیا تنگ است

 

بهادر یگانه