گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

بهار

بهار را باور کن

باز کن پنجرهها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خک چه کرد
هیچ یادت هست
توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبنک چهکرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
خک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتاگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن 

 

 فریدون مشیری

آزادی

قفس خون میشود تا میکشد آواز آزادی
کهستان می تپد تا میکند پرواز آزادی
گلوی بغض سنگ از هیبتش خورشید میزاید
زهی بانگ بلند مشرق اعجاز آزادی
همانگ نماز عشق و عاشورای این مردم
شگفتن را از آتش می شود آغاز آزادی
به روز جان نثاری حین تجلیل از قیام و خون
برقص می آرد اندر، مرگ را بی ساز آزادی
بخون مرده آتش می زند شور نیایش را
به رامش می نشاند شهر را همراز آزادی
چی جام ارغوانی و چی سیمای بنفشینه
زهی گلرنگ آزادی زهی گلباز آزادی
صدایی از تفنگستان مد و سنگ می آید
قیامت کرده در کوه و بیابان باز آزادی
چراغ هفت رنگ استخوان سرزمین من
دیت پیمود آزادی دیت پرداز آزادی
دل نامرد و جاسوس از حضورش تنگ می گردد
چه شیرین محضری دارد به این انداز آزادی 

 

قهار عاصی

دل سرمست

بگذر ای خواجه و بگذار مرا مست اینجا
که برون شد دل سرمست من از دست اینجا
چون توانم شد از اینجا که غمش موی کشان
دلم آورد و به زنجیر فرو بست اینجا
تا نگوئی که من اینجا ز چه مست افتادم
هیچ هشیار نیامد که نشد مست اینجا
کیست این فتنه ی نوخاسته کز مهر رخش
این دل شیفته حال آمد و بنشست اینجا
دل مسکین مرا نیست در اینجا قدری
زانک صد دل چو دل خسته من هست اینجا
دوش کز ساغر دل خون جگر میخوردم
شیشه نا گه بشد از دستم و بشکست اینجا
نام خواجو مبر ای خواجه درین ورطه که هست
صد چو آن خسته ی دلسوخته در شست اینجا  

 

خواجوی کرمانی

من

کیستم من؟ رهنورد آواره و دیوانه یی
داغ مجنونم ز دست بی کسی افسانه یی
نی قبول زاهدم من، نی ز پیر می فروش
نی به مسجد راه دادند، نی در آن میخانه یی
برگ خشکم از درخت آرزو افتاده ام
نی بگلشن راه دادند نی در آتشخانه یی

خوشه چین

بمانم تا بمانم من همین، تنها همین باشم
درو گر نی، همین: در گیسوانت خوشه چین باشم
پگاهی از تنم شبدر درو کن، بره ها خوابند
انار و پونه و پروانه هایت را زمین باشم
تنورت گرم، میترا آمدم.:«...؟» نی نی نمی فاردõ
تو که نان می پزی در دست هایت آستین باشم؟
پدر! این من که دیگر بچه ی خوبی نگردیدم
دعایم کن که یک چیزی برای «نازنین» باشم 

 

نورالعین