گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

رنگین زرد

برو جایی که کر و فر نباشد 
در آنجا از تو بالاتر نباشد
ز عطاران بجو مشک ختن را
به هر جا عنبر و زعفر نباشد
ز صنف عاشقان نشماری او را
که رنگش زرد و چشمش تر نباشد
بلا گردیده یکسر خلق عالم
سپند امروز در مجمر نباشد
مثال توت ریزد جیلک من
اگر در زیر آن استر نباشد
غم پشک عشقری در خاطرم نیست
که نامم ثبت در دفتر نباشد 

 

عشقری

سایه خاکستر

دریا نهیب می زند و صخره های آب
کوبد به کوه کشتی گم کرده اختری
دندان نموده همچو نهنگان طعمه جوی
تا در کشد به کام سیه ، خسته پیکری .

 ساحل نشسته در دل خاکستر افق
 با سایه شکسته یک برج دیده بان .
 آبست و آب و آب و جهانی ز موج مست
 گردیده خیره بر تن کشتی بی سکان .

 گم گشته در سیاهی شب ، کشتی حیات
 نی آن ستاره تا بنماید نشانه ای .
 کشتی نشستگان همه در جنبش و تلاش
 تا کشتی شکسته رسد بر کرانه ای .

 من چون دکل دویده به صحرای آسمان
 بی اعتنا به مرگ اسیران خشم آب
 مغرور از اینکه دست خدایان روز ها
 شوید تنم به سوده ی کلیل آفتاب.

 بر فرق من نشسته یکی پرچم سیاه
 کاو را نشانه ایست ز پیروزی شکست
 خواند مرا به وادی آسودگان مرگ
 گوید به خنده : اینست دنیا و هر چه هست

 من در جهان خوابم و پرسم ز خویشتن
 ایا حقیقت است و یا جلوه خیال .
 ایا رسم دوباره به دیدار بندری
 یا می دوم به وادی گمگشته ی زوال

دریا نهیب می زند و موج می جهد کولاک

 وحشت است و امید گریز نیست .
باید گرفت دامن تقدیر و سرنوشت
 زیرا مجال ماندن و برگ ستیز نیست .

همچون ستون مانده به چنگال زلزله
 ریزد دکل به سینه ی گرداب تیرگی .
جز پرچمی سیاه که غلتد به کام موج
چیزی نمانده از هوس تلخ زندگی !

فروغ تمیمی

گل کوچک باران

رؤیای خویش است و بوسه بر لب های خویش
سرزمین من که در قوس بامدادان
گل سرخ می نوشد دختر کوچک باران
اقامتگاهم
ترانه ای ست پیشواز مسافر
و جاده هایش از رد گام ها عطرآگین
نشانه ی مقصد یا
ساحره ی گمشدگی
ژالیزیانا!
شبه جزیره ای با چشمه های شور و شیرین
گوش و گوشواره
انگشتری و اشاره
تشنگی و گلوبند
منظره ی خویش است و دسته گل پنجره ی خویش
در این هوای طناز شعری اگر بسازی
یاد آور گفت و گوست هنگام عشق بازی
ای سرزمین سایه و روشن
ظهر معطر من
از تو به تو باز می گردم
در جست و جوی عطشی که هدیه می دهی
عطش پناهندگان 

 

محمد علی سپانلو

زلف مشکین

هرکه آمد سیر یأسی زین گلستان کرد و رفت
گر همه گل بود خون خود به دامان کرد و رفت

صـبـح تـا آگـاه شــد از رسـم ایـن مـاتـم ســرا
خنده ی شــادی همـان وقف گریبان کرد و رفت

در هـــوای زلف مشکیـــن تـو هـر جا دم زدم
دود آهـم عـالـمی را سنبلستـــــــــان کرد و رفت

دوش سیــلاب خیالت می گذشـت از خـاطــرم
خـانـه ی دل بـر سـر ره بـود ویران کرد و رفت

این زمان بیـدل سراغ دل چه می جویی ز ما
قطـره خـونی بـود چندیـن بار توفان کرد و رفت 

 

مولانا بیدل دهلوی

سرود نان

مطرب دوره گرد باز آمد
نغمه زد ساز نغمه پردازش
سوز آوازه خوان دف در دست
شد هماهنگ ناله سازش
ای کوبان و دست افشان شد
دلقک جامه سرخ چهره سیاه
شیزی ز جمع بستاند
سر خویش بر گرفت کلاه
گرم شد با ادا و شوخی ی او
رامشگران بازاری
چشمکی زد به دختری طناز
خنده یی زد به شیخ دستاری
کودکان را به سوی خویش کشید
که : بهار است و عید می اید
مقدم فرخ است و فیروز است
شادی از من پدید می اید
این منم ، پی نوبهار منم
که به شادی سرود می خوانم
لیک ، آهسته ، نغمه اش می گفت
که نه از شادیم پی نانم
مطرب دوره گرد رفت و ، هنوز
نغمه یی خوش به یاد دارم از او
می دوم سوی ساز کهنه ی خویش
 که همان نغمه را برآرم از او  

 

سیمین بهبهانی