گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

خوشه انگور

باران

اضلاع فراغت را می شست.

من با شن های

مرطوب عزیمت بازی می کردم

و خواب سفرهای منقش می دیدم.

من قاتی آزادی شن ها بودم.

من

   دلتنگ

        بودم.

در باغ

یک سفره مانوس

       پهن

        بود.

چیزی وسط سفره، شبیه

              ادراک منور:

یک خوشه انگور

          روی همه ی شایبه را پوشید.

تعمیر سکوت

       گیجم کرد.

دیدم که درخت ، هست.

وقتی که درخت هست

            پیداست که باید بود،

باید بود

      و رد روایت را

               تا متن سپید

                       دنبال

                         کرد.

اما  

ای یاس ملون! 

 

سهراب سپهری

پرسش

آنجا هزار ققنوس

آتش گرفته است؛

اما صدای بال زدن شان را

در اوج،

          اوج مردن،

                        اوج دوباره زادن،

نشنیده ام هرگز. 

 

وقتی که با شکستن یک شیشه

مردابک صبوری یک شهر را

یکباره می توانی بر هم زد،

ای دست های خالی! از چیست

حیرانی ؟ 

 

گویا

گلهای گرمسیری خونین را

در سردسیر این باغ

بیهوده کاشتند:

آب و هوای این شهر

زین سرخ و بوته هیچ نمی پرورد

 

 

اما

تو آتش شفق را،

                        در آب جویبار،

در کوچه باغ ها

به چه تفسیر می کنی ؟ 

دکتر شفیعی کدکنی

 

سوز دل

فقط سوز دلم را در جهان پروانه میداند
غمم را بلبلی کآواره شد از لانه مینداند
نگریم چون ز غیرت غیر میسوزد به حال من
ننالم چون زغم یارم مرا دیوانه میداند
به امیدی نشستم شکوه خود را بدل گفتم
همی خندد بمن این هم مرا دیوانه میداند
بجان او که دردش را هم از جان بیشتر دارم
ولی میمیرم از این غم که داند یا نمی داند
نمیداند کسی کاندر سر زلفش چه خونها شد
و لیکن مو بمو این داستان را شانه میداند  

 

ابوالقاسم لاهوتی

دوست داشتنی

وقتی بهار رسید
تو هم جامه سبز چمنی را به تن کن
تا باشد طراوتی به گوشه ی دلها ی پاییزی به ارمغان آوری

وقتی که گل شگفت
تو هم تبسمی تحویلش ده
تا باشد از تو زیبایی از تو به عاریت برد

وقتی که سرو قامت کشید
تو هم بخرام
تا باشد که سر خجالت به گریبان لفافه کند

وقتی که بادام گل کرد
تو هم با چشمکی بنوازش
تا باشد که حاصل لذت نوشین نگاه تو را به ارث برد

وقتی به گیسوانت شانه می افشانی
محطاط باش
نشود دل اسیری را به طاق نیسان بسپاری

وقتی که آفتاب درخشید
تو هم به آرایش صورتت مشغول باش
زیرا سایه گرفته ی به گرمی و شعاع رخت نیاز دارد

وقتی به ساعتت نگاه کردی
به خود باش
کسی در انتظارت دقیقه شماری می کند

وقتی به اطراف نظر می اندازی
دزدانه نظر کن
تا آن دو جوره حشمی که تو را به تماشا نشسته اند
از خجالت چون دو قطره اشکی به زمین نه افتد

وقتی که به زمزمه شعر آغازیدی
پندار!
عاشقی به شرشر آبشار حنجرت گوش جان فرا داده است

وقتی که شعرم را نمی خوانی
نخوان
حد اقل
خطوط نگاهم را با دقت تمام مانند یک مفسر از نظر بگذران
تا نقطه ی امید در آنجا گمنام نماند

وقتی که باران پر طراوت بهار باید
من نیز به کوچه پر گِل و لای فراموشی قدم نمی گذارم
به یاد تو دوست داشتنی ترینم
بر چای سرشک مرجانی خویش
زانو می زنم 

 

محمد ولی آسیون

لاله دیدم

لاله دیدم روی زیبا توام آمد بیاد
شعله دیدم سرکشی های توام آمد بیاد
سوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند
روی و موی مجلس آرای توام آمد بیاد
بود لرزان شعله شمعی در آغوش نسیم
لرزش زلف سمنسای توام آمد بیاد
در چمن پروانه ای آمد ولی ننشسته رفت
با حریفان قهر بیجای تو ام آمد بیاد
از بر صید افکنی آهوی سرمستی رمید
اجتناب رغبت افزای توام آمد بیاد
پای سروی جویباری زاری از حد برده بود
هایهای گریه در پای توام آمد بیاد
شهر پر هنگامه از دیوانه ای دیدم رهی
از تو و دیوانگی های توام آمد بیاد 

 

رهی معیری