گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

آزادی

قفس خون می شود تا می کشد آواز آزادی
کوهستان می تپد تا می کند پرواز آزادی
گلوی بغض سنگ از هیبتش خورشید می زاید
زهی بانگ بلند مشرق اعجاز آزادی
هماهنگ نماز عشق و عاشورای این مردم
شگفتن را از آتش می شود آغاز آزادی
به روز جان نثاری حین تجلیل از قیام و خون
برقص می آرد اندر، مرگ را بی ساز آزادی
بخون مرده آتش می زند شور نیایش را
به رامش می نشاند شهر را همراز آزادی
چی جام ارغوانی و چی سیمای بنفشینه
زهی گلرنگ آزادی زهی گلباز آزادی
صدایی از تفنگستان مد و سنگ می آید
قیامت کرده در کوه و بیابان باز آزادی
چراغ هفت رنگ استخوان سرزمین من
دیت پیمود آزادی دیت پرداز آزادی
دل نامرد و جاسوس از حضورش تنگ می گردد
چه شیرین محضری دارد به این انداز آزادی

 

قهار عاصی

روح بهار

های فقر آلوده گان آن گنج باد آورد کو؟
آن یل گردن فراز پهنة ناورد کو؟
سرخرو، نی سرخ جامه، سبز چون روح بهار
آن که پیش دشمنان رنگش ندیدم زرد کو؟
با زبان بیزبانی داستانپرداز بود
آن نگاهان نجیب، آن چشم غمپرورد کو؟
ای کدامین دست ناپیدا ز پا افگندیش
کو چنان درد آشنای دیگر ای بی درد کو؟
آن که شبهای سترون را به خاکستر نشاند
آن که پیغام بلوغ عشق می آورد کو؟
دفتر سرخ شهادت را دلارا شاه بیت
آن به سوز سینه در دیوان هستی فرد کو؟

 

استاد واصف باختری

مه

خبر داری که از غم آتشی آفروختم بی تو
در آن آتش سراندر پای خود را سوختم بی تو
به هر شهری هزاران ماهرو دیدم ولی ز آنها
به آن چشمت قسم، چشمان خود را دوختم بی تو
بتان سازند حیلتها که گردند آشنا با من
ولی من، گپ میان ما بماند، سوختم بی تو
پر است از اشک و از لخت جگر پیوسته دامانم
چقدر، ای مه ببین، لعل و گهر اندوختم بی تو
خریداران فراوانند و پر سرمایه، اما من
به چیزی جز خیالت خویش را نفروختم بی تو
مرا کشتند و از مهر تو روگردان نگردیدم
عزیزم، ببین
چه سان درس وفا آموختم بی تو
به لاهوتی سخن از مهربانی های تو گفتم
بدین سان پارگی های دلش را دوختم بی تو 

 

ابوالقاسم لاهوتی

ژاله

در نهفت پرده شب
دختر خورشید
نرم می بافد
دامن رقاصه صبح طلایی را
وز نگاه سیاه خویش
می سراید مرغ مرگ اندیش
چهره پرداز سحر مردهست
چشمه خورشید افسرده ست
می دواند در رگ شب
خون سرد این فرسب شوم
وز نهفت پرده شب دختر خورشید
همچنان آهسته می بافد
دامن رقاصه صبح طلایی را

 

سایه

Around The Corner

Around the corner I have a friend
In this great city that has no end;
Yet days go by, and weeks rush on,
And before I know it, a year is gone,

And I never see my old friend’s face,
For life is a swift and terrible race.
He knows I like him just as well
As in the days when I rang his bell

And he rang mine.

We were younger then,
And now we are busy, tired men;
Tired with trying to make a name
Tired with playing a foolish game,

‘Tomorrow,’ I say, ‘I will call on Jim,
Just to show that I’m thinking of him.’
But tomorrow comes and tomorrow goes,
And the distance between us grows and grows.

Around the corner!— yet miles away ...
‘Here’s a telegram, sir.
Jim died today.’

And that’s what we get and deserve in the end
Around the corner, a vanished friend.

Charles Hanson Towne