گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

سروری تازه می خواهم

برلبانم غنچه  لبخند، پژمرده است

نغمه ام دلگیر و افسرده است

نه سرودی، نه سروری

نه هم آوازی، نه شوری

زندگی گوئی ز دنیا رخت بربسته است

یا که خاک مرده روی شهر پاشیده است

این چه آئینی است، چه قانونی است، چه تدبیری است

من از این آرامش سنگین و صامت، عاصیم دیگر

من از آهنگ یکسان و مکرر، عاصیم دیگر

 

من سروری تازه می خواهم

جنبشی، شوری، نغمه ای، فریادهائی تازه می خواهم

من بهر آئین و مسلک کو کسی را از تلاش باز دارد یاغیم دیگر

من تو راه در سینه ی امید دیرین سال خواهم کشت

من امید تازه می خواهم

افتخاری آسمانگیر و بلند آوازه می خواهم

 

 کرم خاک نیستم اینک تابمانم در مغاک خویش خاموش

نیستم شب کور، کز خورشید روشن گر بدوزم چشم

آفتابم من، که یکجا، یکزمان ساکت نمی مانم

با پر زرین خورشید افق پیمای روح خویشتن

من تن بکر همه گلهای وحشی را نوازش می کنم هر روز

جویبارم من که تصویر هزاران پرده در پیشانیم پیدا است

موج بی تابم که بر ساحل صدفهای پری می آورم همراه

کرم خاکی نیستم، من آفتابم

جویبارم، موج بی تابم

 

تا به چند اینگونه در یک دخمه، بی پرواز ماندن

تا به چند اینگونه با صد نغمه، بی آواز ماندن

شهر ما آسمانی را بزیر چنگ پرواز بلندش داشت

آفتابی را بخواری در حریم ریشخندش داشت

گوش سنگین از نغمه شیرین ما، پر بود

زانوی نصف النهار از پایکوب پر غرور ما

چو بید از باد می لرزید

اینک آن آواز و پرواز بلند و این خموشی و زمین گیری

اینک این همبستری با دختر خورشید

این همخوابگی با مادر ظلمت

من که هرگز سر به تسلیم اینان هم نخواهم داد

گردن من زیر بار کهکشان هم خم نمی گردد

 

زندگی یعنی تکاپو

زندگی یعنی هیاهو

زندگی یعنی شب نو، روز نو، اندیشه نو

زندگی یعنی غم نو، حسرت نو، پیشه ی نو

زندگی بایست سرشار از تکان و تازگی باشد

 

زندگی بایست در پیچ و خم راهش زالوی حوادث رنگ بپذیرد

 

زندگی بایست یکدم یک نفس حتی

زجنبش وانماند

گرچه این جنبش برای مقصدی بیهوده باشد

 

زندگی همچنان آبست

آب اگر راکد بماند چهره اش افسرده خواهد گشت

و بوی گند می گیرد.

در ملال آبگیرش غنچه ی لبخند می میرد.

آهوان عشق از آب گل آلودش نمی نوشند

مرغکان شوق در آئینه تارش نمی جوشند

من سرتسلیم بر درگاه هر دنیای نادیده فرو می آورم، جز مرگ

من ز مرگ از آن نمی ترسم که پایانیست بر طومار یک آغاز

بیم من از مرگ یک افسانه ی دلگیر بی آغاز و پایانیست

 

من سروری را که عطری کهنه در گلبرگ الفاطش نهان باشد، نمی خواهم

من سرودی تازه خواهم خواند کش گوش کسی نشنیده باشد

من نمی خواهم به عشقی سالیان پایبند بودن

من نمی خواهم اسیر سحر لبخند بودن

من نه بتوانم شراب ناز از چشمه نوشیدن

من نه بتوانم لبی را باره ها با شوق بوسیدن

من تن تازه، لب تازه،شراب تازه، عشق تازه می خواهم

قلب من با هر طپش یک آرمان تازه می خواهد

سینه ام با هر نفس یک شوق یا یک درد بی اندازه می خواهد

من زبانم لال، حتی یک خدا را سجده کردن، قرنها او را پرستیدن، نمی خواهم

 

من خدای تازه می خواهم

گرچه او با آتش ظلمش بسوزاند سراسر ملک هستی را

گرچه او رونق دهد آئین مطرود و حرام می پرستی را

من به ناموس قرون بردگیها یاغیم دیگر

یاغیم من، یاغیم من، گر بگیرندم، بسوزندم

گو بدار آرزوهایم بیاویزند

گو به سنگ ناحق تکفیر

استخوان شعر عصیان درونم را فرو کوبند

من از این پس یاغیم دیگر

من یاغیم دیگر  

 

دکتر هوشنگ شفا

Early Scare

Let’s terrorize baby.
Make him think he's in a cradle in a tree top,
swinging in the wind.
Hanging from a brittle bough ready to break,
moments from falling to the ground,
cradle and all.

رویش سبز

امروز به آغازگاه

به لحظه ای بنام صفر

در باغچه ای که عشق مرا

در جاده رویش رویاند

رسیدم

می خوانم

از زندگی که جاده ای بلند

که از سبزی رویش آغاز

و به سرخی آتش عشق منتهی می گردد

 

شاید هستی آیه ای از جنس تاریکی

در عبور ره گذران

یا در ریسمانی به بلندای ادراک

یا به وسعت عشق در خانه کوچک

 

سهم من از زندگی در چیست

سهم من آبی بودن به بزرگی آسمان

پاکی ای به نام دریا

درخشان چشمان به تعداد ستاره ها

و کهکشان عشق به وسعت قلم

قلمی که من را در باغچه رویش کاشت

و امروزم به شاهد شاخه های آن نشسته

برگ های سبزم می پرورد

و داستان خاکی که در آن رویده است را

زمزمه می کند

 

از کوچه های کودکی

از شهری که بزرگ شدن را آموخت

و از گل پوش شدن فردای درختی

که امروز روئید

 

از آبستن قلمی

که زمان خشک فرهنگ را دید

از پناه بردن به چشم سومی

برای روشنایی شعله ای

که موم آن از جنس مردم است

از فردای دیروز

ازمهمان های که آمدند و رفتند

 

و امروز را می گوید

که بنویسند از

عاشق شدن

از ابروی کمند

از سرخی گونه ها

از عشق پاک بعد از امروز

 

کسانی مردند

کسانی زنده شدند بعد از مرگ

ابر های پراکنده

را باد ها می برند

و کدامین باد درخت ریشه دار

را خواهد توانست برد

 

سخن از هنگامه دیدن هاست

از آن هنگامیکه از روزن های دیوار ها

باغ را دیدند

میوه ها چیدند

و سیراب خوردند

در آنها نترسیدن است

چون از سوختن می نویسند

آن سوختنی که تجربه ها کردند

 

دیگر سخن از سستی نام ها نیست

سخن از پیوستن من و تو هاست

دیگر سخن از ذلت و نا امیدی نیست

سخن از لذت بوسه های عاشقانه دو خورشید هاست

دیگر سخن از عشق از دست رفته ها نیست

سخن از عشق در سر داشته های دیوانه هاست

 

و آخر از دست های گرم و آغوش ها

در روز های سرد فصل بهار

می خواند

می نویسد

می گوید 

 

رویش

never back

People say the world is round

But I say look at music sound

“Time just go and never back”

We be here or under ground

Friends and friendship Remind

From human living in bound

royesh

گوهر رمیده

کامی نرانده ایم و دل از دست داده ایم
گمراه سر بر سینه صحرا نهاده ایم
چون گوهر رمیده به درگاه ساحلیم
در حسرت نوازش دستی فتاده ایم
محروم از نیاز رفقیان شب نشین
چون شمع مرده یی به مزاری فتاده ایم
در انتظار گرمی اندام همدمی
آغوش را به عجز و تمنا گشاده ایم