گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

شکفتن

پنجه ای از خشم آبی خرد گردد

در درونش

هستی توفان شود، همچون غباری

زیر چنگ درها پیچان

برکند نفرت از بند مهره

شکافد

قلعه های سهمگین خیره بر دریا مرداب آهن های دود

دشنه و چشمش گلوی نهرها را یخ می زند ...

دخمه بسته ها

از هوار او 

رشته ها درند

سایه برجهد

سایه برجهد

سایه برجهد

... هایی، یی یایا

هایی یی یایا نی ودا دا دا ا ا ا هاه

 

هوشنگ ایرانی

شادی کنید

شادی کنید ای دوستان، من شادم و آسوده ام
بوی جوانی بشنوید، از پیکر فرسوده ام
شادم کنون، شادم کنون، از بند آزادم کنون
فریادی شادی میکشد، قلب خود را دادم کنون
ای کودکان رهگذر، من چون شما آسوده ام
هر چند راه عمر را، بیش از شما پیموده ام
بازی کنید ای کودکان، بازیست کار زندگی
من هم خزان را دیده ام، هم نو بهار زندگی
در کلبه ی یاران من، آرامش و شادی بود
گر مرهمی خواهد دلم، گل بانگ آزادی بود

سحر خیزان

شبی را با من ای ماه سحرخیزان سحر کردی
سحر چون آفتاب از آشیان من سفر کردی
هنوزم از شبستان وفا بوی عبیر آید
که چون شمع عبیرآگین شبی با من سحر کردی
صفا کردی و درویشی بمیرم خاک پایت را
که شاهی محشتم بودی و با درویش سر کردی
چو دو مرغ دلاویزی به تنگ هم شدیم افسوس
همای من پریدی و مرا بی بال و پر کردی
مگر از گوشه‌ی چشمی وگر طرحی دگر ریزی
که از آن یک نظر بنیاد من زیر و زبر کردی
به یاد چشم تو انسم بود با لاله‌ی وحشی
غزال من مرا سرگشته‌ی کوه و کمر کردی
به گردشهای چشم آسمانی از همان اول
مرا در عشق از این آفاق گردیها خبر کردی
به شعر شهریار اکنون سرافشانند در آفاق
چه خوش پیرانه سر ما را به شیدائی سمر کردی

 

شهریار

؟

من اگر دیوانه ام زنجیر کو؟
گر اسیر دانشم تدبیر کو؟
گر ز خاکم این رمیدن ها ز چیست؟
ور ز بادم آرمیدن ها ز چیست؟
عقل دادندم که دانم راز دوست
من ندیدم این دم آخر غیر پوست
گر شدم پیدا برای امتحان
امتحان و مشت خاک ناتوان
گر شدم پیدا که درد همراز شوم
دیگران را مایه راحت شوم 

...