گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

بـحـر حـق

ز هـمـراهان جُدایی مـصلحت نیست
سـفر بی روشنایی مـصلحت نیست
چـو مـلـک و پادشـاهـی دیـده بـاشـی
پس از شاهی گدایی مصلحت نیست
شـمـا را بـی شـمـا مـیـخـوانـد آن یـار
شـمـا را این شمایی مصـلحت نیست
چـو خـوان آسـمـان آمـد بـه دنـیا
ازیـن پـس بـیـنـوایـی مصلحت نیست
دریـن مـطـبـخ کـه قـربـانســت جانها
چو دو نان نان رُبایی مطلحت نیست
بـگـو آن حـرص و آز راهزن را
که مکـر و بد نـمـایـی مصلحت نیست
چـو پا داری بـرو دسـتـی بـجـنـبـان
ترا بی دسـت و پایی مصلحت نیست
چـو پـای تو نـمـانـد پَر دهـنـدت
که بی پر در هوایی مصلحت نیست
چـو پَـر یـابـی بـسـوی دام حـّق پَـر
که از دامش رهایی مصلحت نیست
هُـمـای قـاف قـربـی ای برادر
هُـمـا را جز هُـمـایی مصلحت نیست
جـهـان جـوی و صـفـا بحـر و تو مـاهـی
دریـن جـو آشـنـایـی مصلحت نیست
خـمُـش باش و فـنای بـحـر حـق شـو
بـانـبـازی خدایی مـصـلـحـت نیسـت 

 

مولانا جلال الدین محمد بلخی

استوا گرم

اوهوم

صدا کن مرا.صدای تو خوب است.صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید.در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش‌بینی نمی‌کرد.و خاصیت عشق این است.کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.بیا زودتر چیزها را ببینیم.ببین، عقربک‌های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می‌کنند.بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام.بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.مرا گرم کن
و یک‌بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ،
اجاق شقایق مرا گرم کرد.در این کوچه‌هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم.من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم.بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد.مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو، بیدار خواهم شد.و آن وقت
حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم، و افتاد.حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم، و تر شد.بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.در آن گیروداری که چرخ زره‌پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش "استوا" گرم،

تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید.

سهراب سپهری

شور عشق

عشق شوری در نــهــاد ما نـهـاد

جـان مــا را در کــف سـودا نــهــاد

گفت و گویی در زبان ما فـــکــند

جست و جویی در درون ما نـــهـاد

داسـتـان دلـبـران آغــاز کــــــرد

آرزویـــی در دل شـــیــــدا نــــهـاد

رمـزی از اسـرار باده کشف کرد

راز مستان جمله بر صـحـرا نـهــاد

قـصـه خـوبـان بنوعی باز گـفت

کـاتـشـی در پـیـر و در بـرنـا نـهــاد

عقل مجنون در کف لیلی سپرد

جـان وامـق در لـب عـذرا نــــهـــاد

بر مثال خویشتن حرفی نوشت

نـام آن حــرف آدم و حـــوا نــهــاد

تـا تـمـاشای جمال خود کـند

نـور خــود در دیـده بــیــنا نـــهــاد 

فخرالدین عراقی همدانی

یکی بیدل

الهی من نمیدانم ، به علم خود تو میدانی
الهی من نمیدانم به علم خود تو میدانی
کس شد گدا ، کس شد ابتر ، کس شد پادشاه یک کشور
کس برابر به خاکستر ، کسی را تاج سلطانی
الهی من نمیدانم ، به علم خود تو میدانی
کس صالح ، کس شد گمراه ، کس شد مجنون سوی صحرا
روند با منزل لیلا ، به یک عالم پریشانی
الهی من نمیدانم ، به علم خود تو میدانی
یکی بیدل ، یکی با دل ، یکی دچار صد مشکل
یکی با پند آب و گل ، دگر مفتون بسمانی
الهی من نمیدانم ، به علم خود تو میدانی 

 

...

دیده

دنیا پُر از زشتی است ،

و زشتی کم ندارد ،

زشتیهایِ آن خیلی بیشتر بود

اگر دیده بر آنها بسته بودیم ... 

 

فروغ فرخزاد