گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

سوخت

من نمی گویم که تنها ساغر و پیمانه سوخت
بلکه برق روی آن ساقی می و میخانه سوخت
گرچه مجنون خاک شد اندر غم لیلای خویش
لیک در سودای شیرین کوهکن مردانه سوخت
پیر کنعان را نبپنداری که تنها داغ شد
از غم یوسف زلیخا با سر و سامانه سوخت
ای جفاجو حال مرغ دل چه پرسان می کنی
شمع رخسار ترا تا دید چون پروانه سوخت
بسکه دل از رشک همچون زلف جانان تاب خورد
در کف مشاطه آه آتشینم شانه سوخت
آن حکایت های شیرین یک قلم از یاد رفت
تا دچار عشق گشتم دفتر افسانه سوخت
رحم نامد عاقلی را بر جنون آوارگان
بر سر هشیارها آخر دل دیوانه سوخت
این دل ناشادم حاصل جز ندامت بر نداشت
در زمین شوره زار بختم آخر دانه سوخت
با بتان شعله خو از بسکه جوشید عشقری
برهمن وار عاقبت در بین آتشخانه سوخت


غلام نبی عشقری

عیدانه

اگر بهار بیاید ، ترانه ها خواهم خواند
ترانه های خوش شهر و عاشقانه خواهم خواند
به گهوارۀ آغوش من چو آیی تو
بگوش خاطر تو من ، فسانه ها خواهم خواند
گشوده لانه ی عشق و فشانده دانه ی مهر
ترا پرندۀ غمگین به آشیانه خواهم خواند

شط اینه

تو به یک شط بنفشه
تو  به یک دشت پر از گل
تو به یک گل؛ تو به یک آیینه میمانی
تو به یک هجرت دائم
تو به یک رویت جاری
تو به یک شهر طلایی
تو به یک بارقه میمانی
تو به یک حوض پر از ماهی قرمز
تو به یک دست پر از مهر
تو به یک روز خجسته
تو به یک شام دل انگیز
تو به یک عاطفه میمانی
تو به یک وعده پربار
تو به یک کوچه پر عطر
تو به یک دست پر از عشق
تو به یک ...
آینه میمانی...تو به یک آینه میمانی
                                                             رحیم صارمی

خورشید

ثانیه ها برپا خاستند!
این شب، صدای پوسیده ای است،
در ردپاِ چراغِ کنارِ تختِ اطاقم.

به خورشید بگو:
فرزند تو، آتش به استخوان زده است؛
تا طلوع آسمانش، مجنون زمان باشد. 

 

رویش