گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

سوخت

من نمی گویم که تنها ساغر و پیمانه سوخت
بلکه برق روی آن ساقی می و میخانه سوخت
گرچه مجنون خاک شد اندر غم لیلای خویش
لیک در سودای شیرین کوهکن مردانه سوخت
پیر کنعان را نبپنداری که تنها داغ شد
از غم یوسف زلیخا با سر و سامانه سوخت
ای جفاجو حال مرغ دل چه پرسان می کنی
شمع رخسار ترا تا دید چون پروانه سوخت
بسکه دل از رشک همچون زلف جانان تاب خورد
در کف مشاطه آه آتشینم شانه سوخت
آن حکایت های شیرین یک قلم از یاد رفت
تا دچار عشق گشتم دفتر افسانه سوخت
رحم نامد عاقلی را بر جنون آوارگان
بر سر هشیارها آخر دل دیوانه سوخت
این دل ناشادم حاصل جز ندامت بر نداشت
در زمین شوره زار بختم آخر دانه سوخت
با بتان شعله خو از بسکه جوشید عشقری
برهمن وار عاقبت در بین آتشخانه سوخت


غلام نبی عشقری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد