گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

شرار کاغذ

اگر معشوق بی مهر است و گر عاشق وفا دارد
تماشا مفت دیدنها محبت رنگها دارد
شرار کاغذ ما خندۀ دندان نما دارد
طربها وقت بیتابی که آهنگ فنا دارد
به وا ماندن نکردم قطع امید زخود رفتن
شکست بال اگر پرواز گم کرده، صدا دارد
ز بس مطلوب هرکس بی طلب آماده است اینجا
اجابت انفعال از خوشی دست دعا دارد
درین محفل زبونیم آنقدر از سستی طالع
که رنگ ناتوانی هم شکست کار ما دارد
به صد جا کرده سعی نارسا منزل تراشیها
وگرنه جادۀ دشت طلب کی انتها دارد
که می خواهد تسلی از غبار وحشت آلودم
که چون صبح این کف خاکستر آتش زیر پا دارد
سبب کم نیست گر بر هم زنی ربط تعلق را
چو مژگان هرکه برخیزد ز خود چندین عصا دارد
حقیقت واکش نیرنگ هر سازیست مضرابی
تو ناخن جمع کن تا زخم ما بینی چها دارد
بخجلت تا نباید وام معذوری ادا کردن
نماز محرمان پیش از قضا گشت قضا دارد
ز حرص منعمان سعی گدا هم کم مدان بیدل
که خاک از بهر خوردن بیش از آتش اشتها دارد 

 

مولانا عبدالقادر بیدل

ابریشم بهار

گل کرده سبز ناز خیالت به خانه ام
در برگ شعر و زمزمه و در ترانه ام
زیبایی زلال سپهر ستاره بار
آیینه ی شراره ی دل عاشقانه ام
لبریزم از لطافت ابریشم بهار
از حضرت سپیده و دریا نشانه ام
مینوشم آسمانی ترین واژه های عشق
عطر حریرِ آتش و شور زبانه ام
سرشارِ آفتاب و شقایق ، غرور ماه!
میبویمت زشاخه ی شعر و ترانه ام 
 

نادیه فضل

دل

الا ای باد شبگیری پیام من به دلبر بر
بگو آن ماه خوبان را که جان با دل برابر بر
به قهر از من فگندی دل به یک دیدار مهرویا
چنان چون حیدر کرار در آن حصن خیبر بر
تو چون ماهی و من ماهی همی سوزم بتابد بر
غم عشقت نه بس باشد جفا بنهادی از بربر
تنم چون چنبری گشته بدان امید تا روزی
ز زلفت بر فتد ناگه یکی حلقه به چنبر بر
ستمگر گشته معشوقم همه غم زین قبول دارم
که هر گز سود نکند کس بمعشوق ستمگر بر
اگر خواهی که خوبان را به روی خود به عجز آری
یکی رخسار خوبت را بدان خوبان برابر بر
آیا موذن به کار و حال عاشق گر خبر داری
سحر گاهان نگه کن تو بدان الله اکبر بر
مدارای بنت کعب اندوه که یار از تو جدا ماند
رسن گر چه دراز آید گذر دارد به چنبر بر   

 

رابعه بلخی

لاله آزاد

من لاله ی آزادم ، خود رویم و خود بویم
در دشت مکان دارم، هم فطرت آهویم
آبم نم باران است ، فارغ ز لب جویم
تنگ است محیط آن جا،در باغ نمی رویم

از خون رگ خویش است ،گررنگ به رخ دارم
مشّاطه نمی خواهد زیبایی رخسارم
بر ساقه ی خود ثابت ، فارغ ز مددکارم
نی در طلب یارم ، نی در غم اغیارم

هر صبح نسیم آید ، بر قصد طواف من
آهو برگان را چشم، از دیدن من روشن
سوزنده چراغستم ، در گوشه ى این مامن
پروانه بسى دارم ، سرگشته به پیرامن

ازجلوه ى سبز و سرخ ، طرح چمنى ریزم
گشته است ختن صحرا ، از بوى دلاویزم
خم مى شوم از مستى،هرلحظه و مى خیزم
سر تا به قدم نازم ، پا تا به سر انگیزم

جوش مى و مستى بین، در چهره ى گلگونم
داغ است نشان عشق، در سینه ى پرخونم
آزاده و سرمستم ، خو کرده به هامونم
رانده ست جنون عشق ، از شهر به افسونم

از سعى کسى منّت بر خود نپذیرم من
قید چمن و گلشن ، بر خویش نگیرم من
بر فطرت خود نازم ، وارسته ضمیرم من
آزاده برون آیم ، آزاده بمیرم من 

محمد ابراهیم صفا