گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

آواره تر بادا

دلم در عاشقی آواره شد، آواره تر بادا
تنم از بی دلی بیچاره شد، بیچاره تر بادا
به تاراج عزیزان زلف تو عیاریی دارد
به خون ریز غریبان چشم تو عیاره تر بادا
رِخت تازه است و بهر مردن خود تازه تر خواهم
دلت خاره ست و بهر کشتن من خاره تر بادا
گر ای زاهد دعای خیر می گویی مرا، این گو
که آن آواره از کوی بتان، آواره تر بادا
همه گویند کز خونخواریش خلقی بجان آمد
من این گویم که بهر جان من خونخواره تر بادا
دل من پاره گشت از غم، نه زان گونه که به گردد
و گر جانان بدین شادست، یارب! پاره تر بادا
چو با تر دامنی خو کرد خسرو با دو چشم تر
به آب چشم پاکان، دامنش همواره تر بادا 

 

امیر خسرو دهلوی

قوطی سرخاب

بده آن قوطی سرخاب مرا
رنگ به بی رنگی ی خویش
روغن ، تا تازه کنم
پژمرده ز دلتنگی خویش
بده آن عطر که میشکین سازم
گیسوان را و بریزم بر دوش
بده آن جامه ی تنگم که مسان
تنگ گیرند مرا در آغوش
بده آن تور که عریانی را
در خمش جلوه دو چندان بخشم
هوس انگیزی و آشوبگری
به سر و سینه و پستان بخشم
بده آن جام که سرمست شوم
خنی خود خنده زنم
چهره ی ناشاد غمین
هره یی شاد و فریبنده زنم
وای از آن همنفسی دیشب من روانکاه و توانفرسا بود
لیک پرسید چو از من ، گفتم
ندیدم که چنین زیبا بود
وان دگر همسر چندین شب پیش
او همان بود که بیمارم کرد
آنچه پرداخت ، اگر صد می شد
درد ، زان بیشتر آزارم کرد
پر کس بی کسم و زین یاران
غمگساری و هواخواهی نیست
لاف دلجویی بسیار زنند
جز لحظه ی کوتاهی نیست
نه مرا همسر و هم بالینی
که کشد دست وفا بر سر من
نه مرا کودکی و دلبندی
که برد زنگ غم از خاطر من
آه ، این کیست که در می کوبد ؟
همسر امشب من می اید
کاین زمان شادی او می باید
لب من ای لب نیرنگ فروش
بر غمم پرده یی از راز بکش
تا مرا چند درم بیش دهند
خنده کن ، بوسه بزن ، ناز بکش  

 

سیمین بهبهانی

جام لبانم

ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم
چرا بیهوده می گویی، دل چون آهنی دارم
نمی دانی، نمی دانی، که من جز چشم افسونگر
در این جام لبانم، بادۀ مرد افکنی دارم
چرا بیهوده می کوشی که بگریزی ز آغوشم
از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی
نمی ترسی، نمی ترسی، که بنویسند نامت را
به سنگ تیرۀ گوری، شب غمناک خاموشی
بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری
فدای لحظه شادی کن این رویای هستی را
لبت را بر لبم بگذار که از این ساغر پر می
چنان مستت کنم تا پا که دانی قدر مستی را
ترا افسون چشمانم زره برده ست و میدانم
که سر تا پا به سوز خواهشی بیمار می سوزی
دروغ است این اگر، پس آن دو چشم راز گویت را
چرا هر لحظه در چشم من دیوانه می دوزی؟ 

 

فروغ فرخزاد

دزد عشق

دزد عشقم من و دیشـب ره دلـها زده ام 
مجرم عشقم و در محمکه حـاشـا زده ام
از چه در عشق تو ام شهره و انگشت نما؟
من که حرف دل خود را به تو تـنـها زده ام
بر نفس آرمت از بوسـه گر افـتی ز نــفس
کـــــــه ره قـــافــلــه ابــن مسیحا زده ام
سوخت از بسـکه ز غــم بـال و پر نـوروزی
خــیـمـه و خـانـه و خرگاه به صحرا زده ام