گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

هنر جهان

جز عشق جهان هنر ندارد
یا دل هنر دگر ندارد
یا موسم صبر من خزان شد
یا نخل امید بر ندارد
یا بر رخ من نمی شود باز
یا قلعه بخت در ندارد
یا وصل تو قسمت بشتر نیست
یا طالع من ظفر ندارد
یا دامن رحم تو طلسم است
یا ناله من شرر ندارد
یا تیر تو بگذرد نهانی
یا سینه ی دل سپر ندارد
یا عشق خط امان به او داد
یا دل زبلا حذر ندارد
یا چشم تو با دلم رفیق است
یا شیر سیه خطر ندارد
یا با دل خسته مهربان باش
یا جان بستان، ضرر ندارد 

 

لاهوتی

مزمور درخت

ترجیح می دهم که درختی باشم 

در زیر تازیانه کولاک و آذرخش 

با پویه شکفتن و گفتن 

تا 

رام صخره ای 

در ناز و در نوازش باران 

خاموش از برای شنفتن 

 

دکتر شفعی کدکنی

شاخ گل

ای شاخ گل که در پی گلچین دوانی ام
این نیست مزد رنج من و باغبانی ام
پروردمت بناز که بنشینمت به پای
ای گل! چرا به خاک سیه می نشانی ام
در یاب دست من که به پیری رسی, جوان
آخر به پیش پای تو گم شد جوانی ام
گر نیستم خرانه, خزف هم نیم حبیب!
باری مده ز دست به این رایگانی ام
تا گوشوار ناز گران کرد گوش تو
لب وا نشد به شکوه ز بی همزبانی ام
با صد هزار زخم زبان زنده ام هنوز
گردون گمان نداشت به این سخت جانی ام
یاری ز طبع خواستم اشکم چکید و گفت
یاری ز من بجوی که با این سخت جانی ام
ای گل بیا و از چمن طبع "شهریار"
بشنو ترانه ی غزل جاودانی ام 

 

 

شهریار

نبری گمان

نبری گمان که مفتح بخدا رسیده باشی
تو ز خود نرفته بیرون، بکجا رسیده باشی؟
نگهی جهان نوردی، قدمی ز خود برون آ
که زخود اگر گذشتی، همه جا رسیده باشی

ماهرو

دیدم نگار خود را می گشـت گـرد خانه
بـرداشـتـه ربـابـی مـیـزد یـکـی تـرانـه
بـا زخمه چـو آتش میزد ترانه ای خوش
مسـت و خراب و دلکش از باده شـبانه
در پـرده عـراقـی مـیـزد بـنـام سـاقـی
مقصـود باده بودش سـاقـی بـُدش بهانه
سـاقـی ماهروئی در دسـت او سـبوئی
از گـوشـه ای در آمـد بـنـهـاد در مـیـانـه
پُـر کـرد جـام اوّل زان بـاده مُـشـعّـل
از آب هـیـچ دیـدی کـاتـش زنـد زبـانـه
بـر کـف نـهـاد آنـرا از بـهـر عـاشـقـانـرا
آنـگـه بـکـرد سـجـده بـوسـیـد آسـتـانـه
بسـتـد نـگـار از وی اندر کشـید آن می
شد شعله ها از آن می بر روی و سر دوانه
می دید حسن خود را می گفت نیک و بد را
نی بود و نـی بیاید چـون مـن در ایـن زمـانـه
شـمـس الحـق جهانم مـعـشـوق عاشـقانم
هر دم بود به پیشـم جـان و روان روانه 

 

مولانا جلال الدین محمد بلخی