گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

سایه خاکستر

دریا نهیب می زند و صخره های آب
کوبد به کوه کشتی گم کرده اختری
دندان نموده همچو نهنگان طعمه جوی
تا در کشد به کام سیه ، خسته پیکری .

 ساحل نشسته در دل خاکستر افق
 با سایه شکسته یک برج دیده بان .
 آبست و آب و آب و جهانی ز موج مست
 گردیده خیره بر تن کشتی بی سکان .

 گم گشته در سیاهی شب ، کشتی حیات
 نی آن ستاره تا بنماید نشانه ای .
 کشتی نشستگان همه در جنبش و تلاش
 تا کشتی شکسته رسد بر کرانه ای .

 من چون دکل دویده به صحرای آسمان
 بی اعتنا به مرگ اسیران خشم آب
 مغرور از اینکه دست خدایان روز ها
 شوید تنم به سوده ی کلیل آفتاب.

 بر فرق من نشسته یکی پرچم سیاه
 کاو را نشانه ایست ز پیروزی شکست
 خواند مرا به وادی آسودگان مرگ
 گوید به خنده : اینست دنیا و هر چه هست

 من در جهان خوابم و پرسم ز خویشتن
 ایا حقیقت است و یا جلوه خیال .
 ایا رسم دوباره به دیدار بندری
 یا می دوم به وادی گمگشته ی زوال

دریا نهیب می زند و موج می جهد کولاک

 وحشت است و امید گریز نیست .
باید گرفت دامن تقدیر و سرنوشت
 زیرا مجال ماندن و برگ ستیز نیست .

همچون ستون مانده به چنگال زلزله
 ریزد دکل به سینه ی گرداب تیرگی .
جز پرچمی سیاه که غلتد به کام موج
چیزی نمانده از هوس تلخ زندگی !

فروغ تمیمی