گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

هراسی نهفته

با چه کس می توان گفت
که من اینجا هزاران هزارم نشسته به یک تن
که من اینجا هزاران
 و ... یکی می گریزد از این من
با نگاهی که ز اعماق تر شد
 ریختم آفتاب دلم را
 روی اشباح مغشوش پاییز
باغ پر پر شد و در شفق سوخت
پای دیوار سرخ شفق
 آنک !‌ آن تک سواریست خسته
یورغه می راند
تا بن جنگل خیس شب اسب
 با چه کس می توان گفت که دیده ام من
که خروسخوان فلق را
 از پس کوه خواندند
وان شبح با هراسی نهفته
از ته کوچه شهر بگریخت
و آفتاب بزرگ دل من
روی فرش تر برگ ها ریخت
و هزاران شبح سوی بیغوله راندند
با چه کسمی توان گفت ؟
 پیه سوزم نپایید و شعرم به دل ماند
صبح با کوچه آمیخت  

 

منوچهر آتشی

دراز گیسو

اگر که بیهده زیباست شب 

برای چه زیباست

 

شب

برای که زیباست؟ــ
 

شب و

 

رودِ بی‌انحنایِ ستاره‌گان

که سرد می‌گذرد.

 

و سوگ‌وارانِ درازگیسو

 

بر دو جانبِ رود

یادآوردِ کدام خاطره را
 

با قصیده‌یِ نفس‌گیرِ غوکان

 

تعزیتی‌می‌کنند

به هنگامی که هر سپیده
به صدایِ هم‌آوازِ دوازده گلوله
سوراخ
می‌شود؟

 

اگر که بیهُده زیباست شب
برای که زیباست شب
برای چه زیباست؟ 

 

احمد شاملو

شیدا

خواهم ای گل خار گردم تا بدامانت نشینم

یا اگر خواهی بچشم دشمن جانت نشینم

گر بریزیخون با غمزه، گردم لعل احمر

همچو گردن بند، بالای گریبانت نشینم

ور نماند غیر مشتی استخوان، از پیکرمن

شانه گردم در خم زلف پریشانت نشینم

استخوانم نیز خاکستر کند گر سوز هجران

چون غبار آروز بر طاق ایوانت نشینم

میدهی خاکسترم را گر بباد نامرادی

سایه گردم زیر پای شمع رخشانت نشینم

سایه ام گر محو گردد پیش خورشید جمالت

خواب نوشین سحر گردم بمژگانت نشینم

گر شوی بیدار و بگشائی ز هم پیوند مژگان

فتنه گردم، ناز گردم، روی چشمانت نشینم

عاقبت روزی که از شیدا اثر باقی نماند

شعر گردم در دهان شکر افشانت نشینم  

 

محمد بیریای گیلانی ( شیدا )

شوق ساده

کودکی هایم اتاقی ساده بود
قصه ای ، دور ِ اجاقی ساده بود

شب که می شد نقشها جان می گرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود

می شدم پروانه ، خوابم می پرید
خوابهایم اتفاقی ساده بود

زندگی دستی پر از پوچی نبود
بازی ما جفت و طاقی ساده بود

قهر می کردم به شوق آشتی
عشق هایم اشتیاقی ساده بود

ساده بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بود

 

قیصر امین پور

بامداد روشن

وقتی که دوست داشتنت زیباست
مثل خیال آبی نیلوفر
در باغ باژگونه تالاب
و مثل جشن سرخ شقایقها
در بامداد روشن
وقتی که میخوانند
مرغان لابزی
آواز رودها را
آنگاه می بینم
بیدار خواب شادی دیدار
گیسوی باد را که پریشان است
و مرگ عاشقانه ماهی ها را
در چشمه های بارانی ...
هر روز عصر ها
وقت طلوع ساعت دیواری
و ازدحام مردم مبهوت
گم میشوم در آن سوی تاریکی
در سایه بلند خیابانها گم میشوم
که باز ببینم
بیدار خواب شادی دیار
آن لحظه های روشن زیبا را
 وقتی که دوست داشتنت زیباست
مثل خیال آبی نیلوفر ...

م.آزاد