گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

مه خرم

مه بر آمد
خرم و خوش
شب بخندید
نرم و دلکش
دلبری مست و خندان
عرضش جلوه گله بهاران
سر ز روزن بر آورد
سوی دریا نگه کرد
زیر لب موج خواند ترانه
بوسه ها بر زند بر کرانه
ماه خاموش است
گل همه گوش است

پرویر ناتل خانلری

گلبانگ موج

شبهای روشن تنها نشینیم
در پهلوی هم در نور مهتاب
تا باد خیزد نالنده از کوه
تا نور افتد لرزنده بر آب
در کوه پیچد دلکش صدایی
از دور آید گلبانگ نایی
غمهای دل را با هم بگوییم
من با نیازی تو با ادایی
زین آب خندان آئینه بندم
تا صبح بینی روی چو ماهت
از شاخ سنبل شب شانه سازم
تا بر فشانی موی سیاهت
این خلوت عشق این شام زیبا
این لرزش موج این رقص اختر
من دیده پر خون تو گل بدامن
من شعر بر لب تو شور بر سر
باد بهاران از بعد مردن
بر تربت من زین گل بکاری
ای ابر نیسان بر مدفن من
در پای این کوه اشکی بباری
با ناله زار با صوت محزون
بر روی آن قبر بلبل تو هم باز
چندان بنالی کاندر دل خاک
از ناله تو نالم به آواز 

 

خلیل الله خلیلی

دشتی بزرگ

از قلب من که دشت بزرگیست ،
 - دشتی برای زیستن باغ های مهر -
 غم ، با تمام تیرگیش کوچ می کند .

در نور پاک صبح
اندام من ، ز خواب گران می شود تهی .
در دستهای من
 گویی توان گمشده یی ، یافت می شود .

 از قلب من که دشت بزرگیست ،
 - دشتی برای زیستن باغ های مهر -
اینک گیاه دوستی جاودانه ای
 سر می شکد ز نور توان بخش آفتاب .

 آوند این گیاه پر از خون آشتی است .

 من این گیاه را
تا بارور شود ،
 با نو گیاه دوستی دستهای تو ،
پیوند می زنم .

   فروغ تمیمی

کنج لب

خال به کنج لب یکی، طُرۀ مشک فام دو
وای به حال مرغ دل، دانه یکی و دام دو
محتسب است و شیخ و من، صحبت عشق در میان
از چه کنم مجابشان؟ پخته یکی و خام دو
از رخ و زلفت ای صنم روز من است همچو شب
وای به روزگار من، روز یکی و شام دو
ساقی ماهروی من از چه نشسته غافلی؟
باده بیار و می بده، صبح یکی و شام دو
مست دو چشم دلرُبا همچو قرابه پُر ز می
در کف ترک مست بین، باده یکی و جام دو
کُشتهء تیغ ابرویت گشته هزار همچو من
بستهء چشم جادویت، میم یکی و لام دو
وعدۀ وصل می دهی لیک وفا نمی کنی
من به جهان ندیده ام، مرد یکی و کام دو
گاه بخوان سگ درت، گاه کمینه چاکرت
فرق نمی کند مرا، بنده یکی و نام د 

 

طاهره قرة العین

آینه تمنا

کی رفته یی ز دل که تمنا کنم ترا؟
کی بوده یی نهفته که پیدا کنم ترا؟
غیبت نکرده ای که شوم طالب حضور
پنهان نگشته یی که هویدا کنم ترا
با صد هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم ترا
چشمم بصد مجاهده آینه ساز شد
تا من بیک مشاهده شیدا کنم ترا
بالای خود در آینه ی چشم من ببین
تا با خبر از عالم بالا کنم ترا
مستانه کاش در حرم و دیر بگذری
تا قبله گاۀ مؤمن و ترسا کنم ترا
خواهم شبی نقاب ز رویت بر افگنم
خورشید کعبه ماه کلیسا کنم ترا
طوبی و سدره گر بقیامت به من دهند
یکجا فدای قامت رعنا کنم ترا
زیبا شود به کارگه عشق، کار من
هر گه نظر بصورت زیبا کنم ترا
رسوای عالمی شدم از شور عاشقی
ترسم خدا نخواسته رسوا کنم ترا 

 

فروغی بسطامی