گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

واژه ی پنج حرف

 واژه ی پنج حرف

 

چه سنگین است بار دیده ی امید مردم را
به روی شانه ها احساس کردن
یا دو چشم خود
ز چشم مادر در سوگ فرزندش نهان کردن

و یا هر پنج حرف واژه ی تلخ «حقیقت» را
و یا از واژه گان "راستی"، "انسان"، "نجابت" را
به زیر پا نمودن
رفتن و برگشت نا کردن

و بعد از این همه بر روی سرد شیشه ها دیدن
چه سنگین است
ای فریاد!
ای فریاد!

من این بار گران را تا کجا خواهم کشید آخر؟
من این بار گران را میگذارم میروم تا گم کنم خود را
به پشت کوه ها و دره ها
به پیچ موج های ژرف و بی پایان
به دور از چشم های سرزنش باری
که در من یک نفس
مردانگی جویند

نمیخواهم که بخشد مادر میهن به من شیر سپیدش را
که من دستان مادر های دیگر بوسم و دامان مهرشان
برای خود وطن سازم

نمیخواهم نبرد و جنگ
و یا یک میهن آزاد از خود داشتن آخر
که در من نیست آثاری ز فرهنگ خودی هرگز

نخواهم داشتن با شیشه های چشم ها پیوند
نخواهم بار فرضی را به روی شانه ها بردن
نخواهم خویش را در پنج حرف واژه ها جستن
برای اینکه انسانم
و لیکن نیست فرقم با دو چشم نقش بسته
روی دیواری  

 

 اقبال اثیر

بگذرد

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تاثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدتی
این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد
آبی ست ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد
ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد
پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد
ای دوستان خواهم که به نیکی دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد 

 

سیف الدین محمد فرغانی

بیابان

بیابان را، سراسر، مه فرا گرفته است
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیان گرم عرق می ریزدش آهسته
از هر بند 
 

 

 

 
بیابان را سراسر مه گرفته است می گوید به خود عابر
سگان قریه خاموشند
در شولای مه پنهان، به خانه می رسم گل کو نمی داند مرا ناگاه
در درگاه می بیند به چشمش قطره
اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:
بیابان را سراسر مه گرفته است... با خود فکر می کردم که مه، گر
همچنان تا صبح می پائید مردان جسور از
خفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند 
 

 

 
بیابان را
سراسر
مه گرفته است
چراغ قریه پنهانست، موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیان گرم مه عرق می ریزدش
آهسته از هر بند...  

 

احمد شاملو