گر زلف پُریشانت در دست صبا افتد
هر جا که دلی باشد در دام هوا افتد
هر کس به تمنایی فال از رخ او گیرد
بر تخته ی فیروزی تا قرعه که را افتد
آن باده که دلها را از غم دهد آزادی
پر خون جگر گردد چون دور به ما افتد
ما کشتی صبر خویش در بحر غم افگندیم
تا آخر از این طوفان هر تخته کجا افتد
احوال دل حافظ از دست غم هجران
چون عاشق سرگردان کز دوست جدا افتد
سیمین بهبهانی