گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

گیسو نارنج

از عطر بهار نارنج زاده شدم.

چه زلال بودم من

                      اما لال.

هنوز پیشینه ی کلام

بر موسیقی باد

نلغزیده بود

که تا گلو

در زخم زمین، فرو شدم.

آنهمه گیسو ...

و باد نمی وزد.

و زندگی را گیسویی دیدم

که بی نرمای بوسه ی باد،

                                 خاک می شود.

آنهمه نگاه آشنا

و باز، تنها بود انسان.

و زندگی،

نگاه خواهنده ای شد

که در پس هر گذرِ ناگزیر

بر بال باد،

            یاد می شود. 

 فلکی

چشم مهتاب

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست بر آورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت با دگران است

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم

سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به سنگ زدی من رمیدم نه گسستم

بازگفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای دردامن اندوه کشیدم

نگسستم نرمیدم


رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشت  

 

فریدون

لبخند من

زندانی برای انسان وجود ندارد
نمی توانند بر بندم کشند
این جهان زنجیری
برایم کوچک و غریب است
چه کسی لبخند را از من می گیرد؟
و چه کسی بر صدایم دیوار می کشد؟

 

 میگل ارناندس

کشتی ریحان

رونق عهد شبابست دگر بستان را

میرسد مژده گل بلبل خوش الحان را

ای صبا گر بجوانان چمن باز رسی

خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را

گر چنین جلوه کند مغبچه باده فروش

خاکروب در میخانه کنم مژگان را

ای که بر مه کشی از عنبرسارا چوگان

مضطرب حال مگردان من سرگردان را

ترسم این قوم که بر در دکشان میخندند

در سر کار خرابات کنند ایمان را

یار مردان خدا باش که در کشتی نوح

هست خاکی که بآبی نخرد طوفان را

برو از خانه گردون بدرو نان مطلب

کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمنان را

هر کرا خوابگه آخر مشتی خاکست

گو چه حاجت که بافلاک کشی ایوان را

ماه کنعانی من مسند مصر آن توشد

وقت آنست که بدرود کنی زندان را

حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی

دام تزویر مکن چون دگران قرآن را 

 

خواجه شمس الدین محمد حافظ

عاشق نه معشوق

زلفظ بو سعید مهنه دیدم
که او گفتست من آنجا رسیدم
بپرسیدم ز حال دختر کعب
که عارف گشته بود او عارف صعب
چنین گفت او که معلومم چنان شد
که آن شعری که بر لفظش روان شد
ز سوز عشق معشوق مجازی
نبگشاید چنین شعری به بازی
نداشت آن شعر با مخلوق کاری
که او را بود با حق روزگاری
کمالی بود در معنی تمامش
بهانه بود در راه آن غلامش 

 

شیخ فرید الدین عطار