گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

مست لب

ما دو سه مست خلوتی جمع شدیم این طرف
چون شتران رو به رو پوز نهاده در علف
هر طرفی همی رسد مست و خراب جوق جوق
چون شتران مست لب سست فکنده کرده کف
خوش بخورید کاشتران ره نبرند سوی ما
زانک بوادی اندرند ما سر کوه بر شرف
گر چه درازگردن اند تا سر کوه کی رسند
ور چه که عف عفی کنند غم نخوریم ما ز عف
بحر اگر شود جهان کشتی نوح اندریم
کشتی نوح کی بود سخره آفت و تلف
جمله جهان پرست غم در پی منصب و درم
ما خوش و نوش و محترم مست خرف در این کنف
کان زمردیم ما آفت چشم مار غم
آنک اسیر غم بود حصه اوست وااسف
مطرب عارفان بیا مست شدند عارفان
زود بگو رباعیی پیش درآ بگیر دف
باد به بیشه درفکن بر سر هر درخت زن
تا که شوند سرفشان شاخ درخت صف به صف
ابله اگر زنخ زند تو ره عشق گم مکن
عشق حیات جان بود مرده بود دگر حرف
چون غزلی به سر بری مدحت شمس دین بگو
از تبریز یاد کن کوری خصم ناخلف 

  

مولانا جلال الدین محمد بلخی

خاطر آزاده

بر خاطر آزاده غباری ز کسم نیست
سرو چمنم شکوه یی از خار و خسم نیست
از کوی تو بی ناله و فریاد گذشتم
چون قافله ی عمر نوای جرسم نیست
افسرده ترم از نفس باد خزانی
کان نوگل خندان نفسی هم نفسم نیست
صیاد ز پیش آید و گرگ اجل از پی
آن صید ضعیفم که ره پیش و پسم نیست
بی حاصلی و خواری من بین که درین باغ
چون خار بدامان گلی دسترسم نیست
از تنگدلی پاس دل تنگ ندارم
چندان کشم اندوه که اندوه کشم نیست
امشب رهی از میکده بیرون ننهم پای
آزردۀ دردم، دو سه پیمانه بسم نیست 

 

رهی معیری

عیدت مبارک

مبارکباد عیدت ای پریزاد
مرا قربان خود کن می شوم شاد
اگر صد سال بعد آیی به خاکم
برویم از زمین چون سرو آزاد
شوم گردی و دامان تو گیرم
اگر خاکم دهی صدبار برباد
رسد تیر نگاهت بر دل من
اگر پنهان شوم در بین فولاد
به غربت جان شیرینم بر آمد
گذارم در وطن دیگر نیفتاد
شده پوسیده گرچه استخوانش
هنوزت می نماید عشقری یاد 

 

غلام نبی عشقری

طفلک شیرینم

این شعر را برای تو میگویم
در یک غروب تشنهء تابستان
در نیمه های این ره شوم آغاز
در کهنه گور این غم بی پایان

بگذار سایهء من سرگردان
از سایهء تو، دور و جدا باشد
روزی به هم رسیم که گر باشد
کس بین ما،نه غیر خدا باشد

با این گروه زاهد ظاهر ساز
دانم که این جدال نه آسانست
شهر من وتو، طفلک شیرینم
دیریست کاشانه شیطانست 

  

 فروغ فرخزاد

آهسته

به ساغر نقل کرد از خم، شراب آهسته آهسته
برآمد از پس کوه آفتاب آهسته آهسته
فریب روی آتشناک او خوردم، ندانستم
که خواهد خورد خونم چون کباب آهسته آهسته
ز بس در پرده‌ی افسانه با او حال خود گفتم
گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته
سرایی را که صاحب نیست، ویرانی است معمارش
دل بی‌عشق، می‌گردد خراب آهسته آهسته
به این خرسندم از نسیان روزافزون پیریها
که از دل می‌برد یاد شباب آهسته آهسته
دلی نگذاشت در من وعده‌های پوچ او صائب
شکست این کشتی از موج سراب آهسته آهسته  

 

صائب تبریزی