گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

صبح

ای صبح ها به پا خیزید

که شب از شرم سحر بیدار می رود

دیر آمدم ای رفته !

اما می نویسم که آب و آفتاب خار زار می رود

شکار مرا بوسه ای زن

مرا نه چون تو شکارچی است

روی سنگ قبرم نوشتم

آزاده زیستن لحظه ای کافی است

زمین از آن ماست

فراز ما در تاریخ بلند

من در کجا هستم !، در خاکی ؟

می شویم آسمانم را از بند

شعرم، شعارم، جودم

مال من است و می ماند

اولین بوسه ها و باید تو

آرام گیر که پسند من می خواند

قصه را من می نویسد

نه سرنوشت دروغین

بنویس از عشق پاک شبانه

از یکی و یک بهشت، نه دومین

ز یاد مبر هنگام قرار

گر مرا سبزی برگ بود یا که مرگ

اگر تلخ، تنها، شیرین

تشنه و کویر است در تنم رگ


رویش



نوا


چون نی به نوا آمد از نغمه یی مستانه 
رندی به طلب بر خواست از گوشه یی میخانه 
از ناله یی نای و نی و از وجد سماع وی 
شد کاری حریفان طی بی ساغر و پیمانه 
چون مست حقیقت شد دم ساز طریقت شد 
و از ساز شریعت کرد بیرون ره افسانه

از بلخ به روم آمد نی رومی و نی بلخی 
و از شهر جنون بر خواست نه مست و نه دیوانه
هر کس به گمان خود او را صفتی بخشید 
یک سلسله دیوانه یک طایفه فرزانه

چون نی به نوا آورد عالم به صدا آورد 
زان همدم این عالم گشت با ناله یی مستانه 
گیتی وطن او شد هر چند که خوانندش 
یک قوم ز ترکستان یک قوم ز فرهانه


کوچه

کوچه ی کوچکی را آرزو دارم

بی دیوار، بی زندان


بادی از شمال نورزدش،

جنوب، نا آرامش نسازد

خنده ی نانش باشد

و

آزادی قلب.


رویش

زخم های سرخ


   بگذار عشق ِ تو

   در شعر ِ تو بگرید...
   بگذار درد ِ من

   در شعر ِ من بخندد...

 بگذار سُرخ خواهر ِ هم‌زاد ِ زخم‌ها و لبان باد!

   زیرا لبان ِ سُرخ، سرانجام
   پوسیده خواهد آمد چون زخم‌های ِ سُرخ
    وین زخم‌های سُرخ، سرانجام
  افسرده خواهد آمد چونان لبان ِ سُرخ;
وندر لجاج ِ ظلمت ِ این تابوت
    تابد به‌ ناگزیر درخشان و تاب‌ناک
  چشمان ِ زنده‌یی
چون زُهره‌ئی به تارک ِ تاریک ِ گرگ و میش

    چون گرم‌ْساز امیدی در نغمه‌های من!

    رویش

باران

آخرین برگ سفرنامه ی باران
 
این است
که زمین چرکین است...

دکتر  شغیعی کدکنی