ای صبح ها به پا خیزید
که شب از شرم سحر بیدار می رود
دیر آمدم ای رفته !
اما می نویسم که آب و آفتاب خار زار می رود
شکار مرا بوسه ای زن
مرا نه چون تو شکارچی است
روی سنگ قبرم نوشتم
آزاده زیستن لحظه ای کافی است
زمین از آن ماست
فراز ما در تاریخ بلند
من در کجا هستم !، در خاکی ؟
می شویم آسمانم را از بند
شعرم، شعارم، جودم
مال من است و می ماند
اولین بوسه ها و باید تو
آرام گیر که پسند من می خواند
قصه را من می نویسد
نه سرنوشت دروغین
بنویس از عشق پاک شبانه
از یکی و یک بهشت، نه دومین
ز یاد مبر هنگام قرار
گر مرا سبزی برگ بود یا که مرگ
اگر تلخ، تنها، شیرین
تشنه و کویر است در تنم رگ
رویش
کوچه ی کوچکی را آرزو دارم
بی دیوار، بی زندان
بادی از شمال نورزدش،
جنوب، نا آرامش نسازد
خنده ی نانش باشد
و
آزادی قلب.
رویش
بگذار عشق ِ تو
در شعر ِ تو بگرید...در شعر ِ من بخندد...
زیرا لبان ِ سُرخ، سرانجامبگذار سُرخ خواهر ِ همزاد ِ زخمها و لبان باد!
چون گرمْساز امیدی در نغمههای من!
رویش