گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

حلقه زلف

چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی
بر دشمنان نشستی دل دوستان شکستی
سر شانه را شکستم به بهانه ی تطاول
که به حلقه حلقه زلفت نکند دراز دستی
ز تو خواهش غرامت نکند تنی که کشتی
ز تو آرزوی مرهم نکند دلی که خستی
کسی از خرابه ی دل نگرفته باج هرگز
تو بر آن خراج بستی و به سلطنت نشستی
به قلمرو محبت در خانه ای نرفتی
که به پاکی اش نرفتی و به سختی اش نبستی
به کمال عذر گفتم که به لب رسید جانم
ز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی؟
ز طواف کعبه بگذر، تو که حق نمی شناسی
به در کنشت منشین تو که بت نمی پرستی
تو که ترک سر نگفتی ز پیش چگونه رفتی؟
تو که نقد جان ندادی ز غمش چگونه رستی؟
اگرت هوای تاج است ببوس خاک پایش
که بدین مقام عالی نرسی مگر ز پستی
مگر از دهان ساقی مددی رسد و گرنه
کس از این شراب باقی ، نرسد به هیچ مستی
مگر از عذار سر زد خط آن پسر فروغی
که به صد هزار تندی ز کمند شوق جستی 

 

فروغی بسطامی

دست طلب

دست از طلب ندارم تا کام من بر آید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن بر آید
بگشای تُربتم را بعد از وفات بنگر
کز آتش درونم دود از کفن بر آید
بنمای رو که خلقی واله شوند و حیران
بگشای لب که فریاد از مرد و زن بر آید
از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم
خود کام تنگ دستان کی زان دهن بر آید
بر بوی آنکه در باغ یابد جلا ز روید
آید نسیم و هر دم گرد چمن بر آید
گویند ذکر خیرش در خیل عشق بازان
هر جا که نام حافظ در انجمن بر آید 

 

حافظ شیرازی

گل بی خار

در جهان گشتم، گل بی خار نیست
هرکجا یاریست، بی اغیار نیست
بهر مجنون استراحت تهمت است
در بیابان سایهٔ دیوار نیست
آدمی با عقل و دانش آدم است
شخصیت با جامه و دستار نیست
شش جهت پر باشد از صنع خدا
دیدۀ ما قابل دیدار نیست
بازوی حیدر بباید در مصاف
دست هرکس باب ذوالفقار نیست
روز جنده عشقری حاضر چراست
گر به امر شه علمبردار نیست؟ 

 

 صوفی غلام نبی عشقری

nobody

I'm nobody! Who are you?
Are you nobody, too?
Then there's a pair of us — don't tell!
They'd banish us, you know.

How dreary to be somebody!
How public, like a frog
To tell your name the livelong day
To an admiring bog! 

 

Emily Dickinson

بیا ای دل

بیا ای دل که راه خویش گیرم 

ره شهری دگر در پیش گیریم
بیا ای دل که منزل در نوردیم
به زیر چنبر دیگر بگردیم
گرفته خاطر استم بی نهایت
بیا ای دل رویم از این ولایت
زحال خویش با دشتی بموییم
زدرد خویش با کوهی بگوییم
نماز غصه با سروی گزاریم
صدای غم به دریایی سپاریم 

 

قهار عاصی