می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند
ستایش کردم ، گفتند خرافات است
عاشق شدم ، گفتند دروغ است
گریستم ، گفتند بهانه است
خندیدم ، گفتند دیوانه است
دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم!
دکتر علی شریعتی
امروزم را به تجربه ای خوانم
در قدم گاه کوچه ی که دیروزم را
می خواند
و آنچه در باغچه شب هنگام من
می کارد
همان دانه های نقطه ای هستند
که بر بیداد کودک گرسنه در خواب شیرین
بناء گذشته است
از من می پرسند که تصویر این رنگ کجاست
ای خفته گان از این خفتهِ همدرد خود
چه پرسید!
که همچنانِ شما، او در بازی رنگ ها
از رنگ ها به دور و در غفلت مانده است
و تنها گوش خود به صدای خوش نارنج تلخ در باغچه
دارد.
رویش
از ناز چه می خندی ، بر دیده که می گرید ؟
این دیده زمانی نیز خندیده ، که می گرید
چون دیده ترا سر مست ، از باده اغیاری
در خون خود از غیرت ، غلطیده که می گرید
تنها نه از این مردم ، صد روی و ریا دیده
از مردمک خود هم ، بد دیده که می گرید
لب نیک و بد دنیا ، نا خوانده که می خندد
چشم آخر هر کاری پاییده که می گرید
صد داغ نهان دارد ، این سینه که می خندد
صد گونه بلا دیدست این دیده که می گرید
علی اشتری
ز هـمـراهان جُدایی مـصلحت نیست
سـفر بی روشنایی مـصلحت نیست
چـو مـلـک و پادشـاهـی دیـده بـاشـی
پس از شاهی گدایی مصلحت نیست
شـمـا را بـی شـمـا مـیـخـوانـد آن یـار
شـمـا را این شمایی مصـلحت نیست
چـو خـوان آسـمـان آمـد بـه دنـیا
ازیـن پـس بـیـنـوایـی مصلحت نیست
دریـن مـطـبـخ کـه قـربـانســت جانها
چو دو نان نان رُبایی مطلحت نیست
بـگـو آن حـرص و آز راهزن را
که مکـر و بد نـمـایـی مصلحت نیست
چـو پا داری بـرو دسـتـی بـجـنـبـان
ترا بی دسـت و پایی مصلحت نیست
چـو پـای تو نـمـانـد پَر دهـنـدت
که بی پر در هوایی مصلحت نیست
چـو پَـر یـابـی بـسـوی دام حـّق پَـر
که از دامش رهایی مصلحت نیست
هُـمـای قـاف قـربـی ای برادر
هُـمـا را جز هُـمـایی مصلحت نیست
جـهـان جـوی و صـفـا بحـر و تو مـاهـی
دریـن جـو آشـنـایـی مصلحت نیست
خـمُـش باش و فـنای بـحـر حـق شـو
بـانـبـازی خدایی مـصـلـحـت نیسـت