گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

دانه نیلوفر

از مرز خوابم می گذشتم
سایه تاریک یک نیلوفر

روی همه این ویرانه ها فرو افتاده بود
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟ 

 

 

در پس درهای شیشه ای رویاها
در مرداب بی ته ایینه ها
هر جا که من گوشه ای از خودم را مرده بودم

یک نیلوفر روییده بود

گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت
و من در صدای شکفتن او
لحظه لحظه خودم را می مردم
بام ایوان فرو می ریزد
و ساقه نیلوفر بر گرد همه ستونها می پیچد
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟  

 

نیلوفر رویید
ساقه اش از ته خواب شفافم سر کشید
من به رویا بودم
سیلاب بیداری رسید
چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم
نیلوفر به همه زندگی ام پیچیده بود
در رگهایش من بودم که می دویدم
هستی اش درمن ریشه داشت
همه من بود

کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟  

 

سهراب سپهری

غزال غزلخوان

باز امشب ای ستاره تابان نیامدی

باز ای سپیده شب هجران نیامدی

شمعم شکفته بود که خنده بروی تو

افسوس ای شکوفه خندان نیامدی

زندانی تو بودم و مهتاب من چرا

باز امشب از دریچه زندان نیامدی

با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز

چون سر گذشت عشق بپایان نیامدی

شعر من از زبان تو خوش صید کند

افسوس ای غزال غزلخوان نیامدی

گفتم بخوان عشق شدم میزبان ماه

نامهربان من تو که مهمان نیامدی

 

شهریار

پرستو

ستاره گم شد و خورشید سر زد
پرستویی به بام خانه پر زد
در آن صبحم صفای آرزویی
شب اندیشه را رنگ سحر زد
پرستو باشیم و از دام این خاک
گشایم پر به سوی بام افلاک
ز چشم انداز بی پایان گردون
در آویزم به دنیایی طربنک
پرستو باشم و از بام هستی
بخوانم نغمه های شوق و مستی
سرودی سر کنم با خاطری شاد
سرود عشق و ‌آزادی پرستی
پرستو باشم از بامی به بامی
 صفای صبح را گویم سلامی
بهاران را برم هر جا نویدی
جوانان را دهم هر سو پیامی
تو هم روزی اگر پرسی ز حالم
لب بامت ز حال دل بنالم
وگر پروا کنم بر من نگیری
که می ترسم زنی سنگی به بالم  

 

فریدون مشیری

بهشت هفمتین

خیال من یقین من

جناب کفر و دین من

بهشت هفتمین من

دیار نازنین من

کوه و کمر غلام شام

چه آفتاب و آتشی

قیامت قیام شام

چه مردمان سرکشی

شهادت و مراد را

به گوش سنگ سنگ خود

چه سخت نعره میزند

گلوی سر زمین من

به خانه خانه رستمی

به خانه خانه آرشی

برای روز امتحان

دلاوری کمان کشی

چه سر فراز ملتی

چه سر بلند مردمی

که خاک راهشان شود

شرافت جبین من  

 

عبدالقهار عاصی

کوه رنگارنگ

به شب
شبانه دیگر
ز شهر می رفتیم
ستارگان مشایع بودند
ستارگان قدیم
فراز آمده از شهر پاک آبی خود
و فوج فوج که از اوج شب نظاره گران
کبوتران برفی بودند
سپید پوشان ارواح رفتگان به ما نگران
و اهتزاز پر اندوه دستمال سفید
و اشکهاشان باران نور و مروارید
جواهری که نثار من و تو می کردند
 ولی تلا لو لبخند تو جواهر من
و اشک شوق تو از هر ستاره بهتر من
تو حیف گفتی بازار مردم شیراز
چه قصه هایی گفتم
 و اشک اشک تو باز
در آن سفینه جادو مسافران من و تو
و روزها و شبان بی تسلسل معهود
و آن سفینه کوچک تمام دنیا بود
دو تن خدا ابدی حکمران در آن من و تو و دور
دور ز دوزخ ز دیگران من و تو
و ما گذشتیم آرام
ز کوههای کریم رفیع رنگارنگ
ز گل ز سنگ گذشتیم و باغها گلسنگ و از دماغه امید نیک نیز گذشتیم
ز خویشتن ز هزاران هزار چیز گذشتیم
وزآن بهشت که در او خدای معجزه گر
که قلب تازه بکارد درون سینه ما
من و توییم و شب دیگر و سفینه ما ...
 
 

منوچهر نیستانی