گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

گل

گل سبو بدوش آمد، ساغر خموشان کو؟
جام می بجوش آمد، بانگ باده نوشان کو؟
بر غمی چنین سنگین، تکیه چون کنی ای دل؟
از سبو بدوشان پُرس، خُم می فروشان کو؟
خلوت من و دل بود، عشق هم بما پیوست
بزم باده نوشان را، باده های جوشان کو؟

لاهوت

ترسم آزاد نسازد ز قفس صیادم
آنقدر تا که رود راهِ چمن از یادم
بس که ماندم به قفس، رنگِ گل از یادم رفت
گرچه با عشق وی از مادرِ گیتی زادم
روز خوبی هم اگر داشته ام یادم نیست
گوییا یکسره از لانه به دام افتادم
بارها دستِ اجل گشت گریبان گیرم
باز هم دامن عشق تو ز کف ننهادم
ز اولین نکته که تعبیر نمودم از عشق
کرد تصدیق به استادیِ من، استادم
گرچه باشد غمِ عالم به دلِ لاهوتی
هیچ کس در غمِ من نیست، از این دلشادم 

 

ابوالقاسم لاهوتی

فام سحر شو

ای خشم به جان تاخته توفان شرر شو  

ای بغض گل انداخته فریاد خطر شو  

ای روی برافروخته، خود پرچم ره باش 

 ای مشت برافراخته، افراخته تر شو 

 ای حافظ جان وطن از خانه برون آی 

 از خانه برون چیست که از خویش به در شو 

 گر شعله فرو ریزد، بشتاب و میندیش 

 ور تیغ فرو بارد، ای سینه سپر شو  

خاک پدران است که دست دگران است  

هان ای پسرم، خانه نگهدار پدر شو!  

دیوار مصیبتکده ی حوصله بشکن  

شرم آیدم از این همه صبر تو، ظفر شو 

 تا خود جگر روبهکان را بدرانی 

 چون شیر درین بیشه سراپای جگر شو  

مسپار وطن را به قضا و قدر ای دوست 

 خود بر سرِ این، تن به قضا داده قدر شو  

فریاد به فریاد بیفزای، که وقت است  

در یک نفس تازه اثرهاست، اثر شو 

 ای هان آزاده! جهان چشم به راه است  

مهد کهن در خطر افتاده، خبر شو !  

مشتی خس و خارند، به یک شعله بسوزان 

 بر ظلمت این شام سیه، فام سحر شو   

 

فریدون مشیری

خلوت

خلوتی کو که خیالات تو آنجا ببرم
دیده بربندم و دل را به تماشا ببرم

قصه ام را به کدام آیینه فریاد کنم
شهر خود را به سر راه کی آباد کنم
بار این درد همان خوب که تنها ببرم

جلوه شوخ بهارم که ز رنگ افتاده
مشت امیدم و در سینه تنگ افتاده
آه اگر حسرت امروز به فردا ببرم

گوشه ی کو که تسلیکده دل باشد
عاشقی را وطنی و منزل باشد
که به آن گوشه دل بی سر و پا ببرم

بهتر آنست که برخیزم و بی هیچ صدا
دست تنهایی خود گیرم و تنها تنها
عشق را وسوسه انگیزم و خود را ببرم 

قهار عاصی

چشمه نوش

مباد بشکند ای رودها غرور شما
که این صحیفه شد آغاز با سطور شما


شبان تیرة لب تشنه گان بادیه را
شکوه صبحدمان میدهد حضور شما

هزار دشت شقایق، هزار چشمة نوش
بشارتی
ست ز آینده های دور شما 
 

 چه شادمانه به کابوس مرگ میخندید
دو روی سکه هستی
ست سوگ و سور شما

شکیب زخمی مرغابیان ساحل را
توان بال عقابان دهد عبور شما

مباد خسته شود دستهای جاری تان
مباد تنگ شود سینة صبور شما

مباد سایه ابلیس سار وسوسه ها
شبی گذر کند از کوچة شعور شما

مباد تیره مردابیان تبیره زند
مباد بشکند ای رودها غرور شما  

 

سایه