گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

حرف و صوت و رنگ و بو

ای باد بی آرام ما با گل بگو پیغام ما
کای گل گریز اندر شکر چون گشتی از گلشن جدا
ای گل ز اصل شکری تو با شکر لایقتری
شکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرینتر وفا
رخ بر رخ شکر بنه لذت بگیر و بو بده
در دولت شکر بجه از تلخی جور فنا
اکنون که گشتی گلشکر قوت دلی نور نظر
از گل برآ بر دل گذر آن از کجا این از کجا
با خار بودی همنشین چون عقل با جانی قرین
بر آسمان رو از زمین منزل به منزل تا لقا
در سر خلقان می روی در راه پنهان می روی
بستان به بستان می روی آن جا که خیزد نقش ها
ای گل تو مرغ نادری برعکس مرغان می پری
کامد پیامت زان سری پرها بنه بی پر بیا
ای گل تو این ها دیده ای زان بر جهان خندیده ای
زان جامه ها بدریده ای ای کربز لعلین قبا
گل های پار از آسمان نعره زنان در گلستان
کای هر که خواهد نردبان تا جان سپارد در بلا
هین از ترشح زین طبق بگذر تو بی ره چون عرق
از شیشه گلابگر چون روح از آن جام سما
ای مقبل و میمون شما با چهره گلگون شما
بودیم ما همچون شما ما روح گشتیم الصلا
از گلشکر مقصود ما لطف حقست و بود ما
ای بود ما آهن صفت وی لطف حق آهن ربا
آهن خرد آیینه گر بر وی نهد زخم شرر
ما را نمی خواهد مگر خواهم شما را بی شما
هان ای دل مشکین سخن پایان ندارد این سخن
با کس نیارم گفت من آن ها که می گویی مرا
ای شمس تبریزی بگو سر شهان شاه خو
بی حرف و صوت و رنگ و بو بی شمس کی تابد ضیا 

 

مولانا جلال الدین محمد بلخی

گل بانگ آزادی

شادی کنید ای دوستان، من شادم و آسوده ام
بوی جوانی بشنوید، از پیکر فرسوده ام
شادم کنون، شادم کنون، از بند آزادم کنون
فریادی شادی میکشد، قلب خود را دادم کنون
ای کودکان رهگذر، من چون شما آسوده ام
هر چند راه عمر را، بیش از شما پیموده ام
بازی کنید ای کودکان، بازیست کار زندگی
من هم خزان را دیده ام، هم نو بهار زندگی
در کلبه ی یاران من، آرامش و شادی بود
گر مرهمی خواهد دلم، گل بانگ آزادی بود 

 

...

سخت است تنها ماندن

وقتی که دیگر نبود، 

          من به بودنش نیازمند شدم  

 وقتی که دیگر رفت، 

         من در انتظار آمدنش نشستم

 وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد ، 

             من او را دوست داشتم

 وقتی که او تمام کرد ، 

            من شروع کردم

 وقتی او تمام شد ، 

        من اغاز شدم

 و چه سخت است تنها متولد شدن ، 

            مثل تنها زندگی کردن ، 

                                          مثل تنها مردن

 دکتر علی شریعتی

هوا و هوس

نه محتسب نه ملا بر خری سوارم کرد
ولی هوا و هوس رفته رفته کارم کرد
به خنده خنده به دست بلا سپرد مرا
هر آنچه دشمن جانی نکرد یارم کرد
چه لافها که من از یار می زدم آخر
به نزد از خود و بیگانه شرمسارم کرد
نماند تاب و توانم دگر سر مویی
بیا که درد فراق تو زرد و زارم کرد
گرفت و بست، بخاکم فگند و خونم ریخت
چه گویمت که چه ها شوخ دلشکارم کرد
ز یار شاد شدم عشقری پس از عمری
که از قطار عزیزان خود شمارم کرد 

 

غلام نبی عشقری

باغبان تنهاست

آسمان خالیست، خالی، روشنانش را که برد؟
تاج ماهش، سینه ریز کهکشانش را که برد؟
گیسوان شب پریشان است چون آشفتگان
موی بند نیلی پولک نشانش را که برد؟
از کمانگیر شهابش کس نمی بیند نشان
تیر هایش را که بشکست و کمانش را که برد؟
باغبان تنهاست، تنها، گرد او جز خار نیست
بید مشکش را، گلش را، ارغوانش را که برد؟
آن چنار دیر سال آزرده از بیهوده گیست
آشیان مرغکان نغمه خوانش را که برد؟
جویبار از لذت همبستری سرشار نیست
پیچ و تاب نرم سیماب روانش را که برد؟
پیش از ین ها زمین را آسمان سبز بود
نیست اینک جز سیاهی، آسمانش را که برد؟ 

 

سیمین بهبهانی