دل ز سودای دو چشم تو به میخانه کند رقص
لعل می گون تو در گرمی پیمانه کند رقص
محتسب هر چه کنی منع ازین بادۀ نابم
که از این بیخود و هوشیار چو دیوانه کند رقص
نیست بنیاد ریا غیر فریب و سالوس
آمد عشق و بپیوست و به پیمانه کند رقص
...
وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونانکه بایدند
نه باید های ما...
مثل همیشه اخر حرفم
و حرف اخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخندهای لاغرخود را
در دل ذخیره میکنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هرچه باشد
روزی شبیه امروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد!
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه بایدها...
هر روز بی تو
روز مباداست!
قیصر امین پور
خبر کوتاه بود
اعدامشان کردند
خروش دخترک برخاست
لبش لرزید
دو چشم خسته اش از اشک پر شد
گریه را سر داد
چرا اعدامشان کردند؟
می پرسد ز من با چشم اشک آلود
چرا اعدامشان کردند
عزیزم
دخترم آنجا شگفت انگیز دنیایی ست
دروغ و دشمنی فرمانروایی می کند آنجا
طلا این کیمیای خون انسان ها
خدایی می کند آنجا
شگفت انگیز دنیایی که چون قرن های دور
هنوز از ننگ آزار سیاهان دامن آلوده است
در آنجا حق و انسان حرف هایی بیهوده است
در آنجا رهزنی آدمکشی خونریزی آزاد است
و دست و پای آزادی است در زنجیر
عزیزم دخترم
آنان
برای دشمنی با من
برای دشمنی با تو
برای دشمنی با راستی
اعدامشان کردند
و هنگامی که یاران با سرود زندگی بر لب
به سوی مرگ می رفتند
امیدی آشنا می زد چو گل در چشمشان لبخند
به شوق زندگی آواز می خواندند
و تا پایان به راه روشن خود باوفا ماندند
عزیزم!
پاک کن از چهره ات اشکت را ز جا برخیز !
تو در من زنده ای من در تو
ما هرگز نمی میریم
من و تو با هزاران دگر
این راه را دنبال می گیریم
از آن ماست پیروزی
از آن ماست فردا
با همه شادی و بهروزی
عزیزم
کار دنیا رو به آبادی است
و هر لاله که با خون شهیدان می دمد امروز
نوید آزادی است
هوشنگ ابتهاج
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی است نازنین
و عشق را کنار تیرک راهوند تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
روزگار غریبی است نازنین
و در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی است نازنین
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند بر گذرگاهان مستقر با کُنده و ساطوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
احمد شاملو