شب را نوشیده ام
و بر این شاخه های شکسته می گریم
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان
مرا با رنج بودن تنها گذار
مگذار خواب وجودم را پرپر کند
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم
و به دامان بی تار و پود رویاها بیاویزم
...
سپیدی های فریب
روی ستون های بی سایه رجز می خوانند
طلسم شکسته خوابم را بنگر
بیهوده به زنجیر مروارید چشم آویخته
او را بگو
تپش جهنمی مست ...
او را بگو
نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام ...
نوشیده ام که پیوسته بی آرامم
جهنم سرگردان!
مرا تنها گذار ...
سهراب سپهری
تا دیدۀ من بر رخت، ای سیمبر افتاد
نخل هوسم خشک شد و از ثمر افتاد
سر تا بقدم سوختم از آتش عشقت
وز طرز خرامت به دل من شرر افتاد
بشکست ادایت بخدا چینی قلبم
هر پارۀ آن بر سر هر رهگذر افتاد
از روز ازل قسمت من بود غریبی
زآنرو به سرم فکر و هوای سفر افتاد
از نیستی خود چه نشانی به تو گویم
عنقا بسراغ دلم از بال و پر افتاد
چون قاصد دیگر نرود جانب یارم
پیغام و سلامم به نسیم سحر افتاد
چندان بدوید عشقری دنبال نکویان
تا از دهنش پارۀ لخت جگر افتاد
صوفی عشقری