ز هـمـراهان جُدایی مـصلحت نیست
سـفر بی روشنایی مـصلحت نیست
چـو مـلـک و پادشـاهـی دیـده بـاشـی
پس از شاهی گدایی مصلحت نیست
شـمـا را بـی شـمـا مـیـخـوانـد آن یـار
شـمـا را این شمایی مصـلحت نیست
چـو خـوان آسـمـان آمـد بـه دنـیا
ازیـن پـس بـیـنـوایـی مصلحت نیست
دریـن مـطـبـخ کـه قـربـانســت جانها
چو دو نان نان رُبایی مطلحت نیست
بـگـو آن حـرص و آز راهزن را
که مکـر و بد نـمـایـی مصلحت نیست
چـو پا داری بـرو دسـتـی بـجـنـبـان
ترا بی دسـت و پایی مصلحت نیست
چـو پـای تو نـمـانـد پَر دهـنـدت
که بی پر در هوایی مصلحت نیست
چـو پَـر یـابـی بـسـوی دام حـّق پَـر
که از دامش رهایی مصلحت نیست
هُـمـای قـاف قـربـی ای برادر
هُـمـا را جز هُـمـایی مصلحت نیست
جـهـان جـوی و صـفـا بحـر و تو مـاهـی
دریـن جـو آشـنـایـی مصلحت نیست
خـمُـش باش و فـنای بـحـر حـق شـو
بـانـبـازی خدایی مـصـلـحـت نیسـت
اوهوم |
صدا کن مرا.صدای تو خوب است.صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید. سهراب سپهری |
عشق شوری در نــهــاد ما نـهـاد
جـان مــا را در کــف سـودا نــهــاد
گفت و گویی در زبان ما فـــکــند
جست و جویی در درون ما نـــهـاد
داسـتـان دلـبـران آغــاز کــــــرد
آرزویـــی در دل شـــیــــدا نــــهـاد
رمـزی از اسـرار باده کشف کرد
راز مستان جمله بر صـحـرا نـهــاد
قـصـه خـوبـان بنوعی باز گـفت
کـاتـشـی در پـیـر و در بـرنـا نـهــاد
عقل مجنون در کف لیلی سپرد
جـان وامـق در لـب عـذرا نــــهـــاد
بر مثال خویشتن حرفی نوشت
نـام آن حــرف آدم و حـــوا نــهــاد
تـا تـمـاشای جمال خود کـند
نـور خــود در دیـده بــیــنا نـــهــاد
فخرالدین عراقی همدانی
الهی من نمیدانم ، به علم خود تو میدانی
الهی من نمیدانم به علم خود تو میدانی
کس شد گدا ، کس شد ابتر ، کس شد پادشاه یک کشور
کس برابر به خاکستر ، کسی را تاج سلطانی
الهی من نمیدانم ، به علم خود تو میدانی
کس صالح ، کس شد گمراه ، کس شد مجنون سوی صحرا
روند با منزل لیلا ، به یک عالم پریشانی
الهی من نمیدانم ، به علم خود تو میدانی
یکی بیدل ، یکی با دل ، یکی دچار صد مشکل
یکی با پند آب و گل ، دگر مفتون بسمانی
الهی من نمیدانم ، به علم خود تو میدانی
...
دنیا پُر از زشتی است ،
و زشتی کم ندارد ،
زشتیهایِ آن خیلی بیشتر بود
اگر دیده بر آنها بسته بودیم ...
فروغ فرخزاد