گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

آتش ناز

هر صبح سرود غم کنم ساز

با مرغ سحر شوم هم آواز

تا چند نهفته باشی ای گُل

چون غنچه درون پردۀ ناز

خوان پیش خودم درون پرده

یا پرده ز روی خود برانداز

با آتش دل مرا سری هست

چون شمع مرا به سوز و بگداز

گفتی که به کنج صبر یک چند

بنشین جامی و با غمم ساز

بگشای نقاب تا کنم من

دیده به نظاره رخت باز

وانگه شب و روز با خیالت

در خلوت اُنس و پردۀ راز

بنشینم و با غم تو سازم

پنهان ز تو با تو عشق بازم  

 

مولانا عبدالرحمن جامی

فتنه گر من

عشق آفرین و فتنه گر و ناز پروری

از هر کس که فکر کنی دلربا تری

خوبان بیشمار در این شهر دیده ام

اما تو نازنین بخدا چیز دیگری

شیرین چو خاطرات دل انگیز عاشقان

پرفتنه همچو باده و خندان چو ساغری

اما هزار حیف که با این جمال و حسن

عاشق فریب و حادثه جوی و فسونگری

بگسست قید عالم و رام تو شد فکور

محبوب من، تو با همه عالم برابری   

 

کریم فکور

چشمه

کنار چشمه ئی بودم، در خواب

تو با جامی ربودی ماه، از آب

چو نوشیدیم از آن جام گوارا،

تو نیلوفر شدی، من، اشک مهتاب!   

 

سیاوش کسرائی

رخ خیال

ای تیر غمت را دل عشاق نشانه

جمعی بتو مشغول و تو غایب ز میانه

گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد

یعنی که ترا میطلبم خانه به خانه

من یار طلب کردم و او جلوه گه یار

او خانه همی جوید و من صاحب خانه

مقصود من از کعبه و بتخانه توئی تو

مقصود توئی کعبه و بتخانه بهانه

یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید

دیوانه نیم من که روم خانه بخانه

هر کس بزبانی صفت حد تو گوید

مطرب بغزلخوانی و بلبل به ترانه

تقصیر خیالی بامید کرم تست

یعنی که گنه را به از این نیست بهانه

 

خیالی بخارائی

نیلوفر

همیشه از دل من آه سرد می خیزد

از این خرابه، شب و روز گرد می خیزد

دلیر، برصف افتادگان عشق متاز

که جای گرد از این خاک مرد می خیزد

نگاه نرگس نیلوفری کشنده تر است

که فتنه از فلک لاجورد می خیزد

سپهرسفله که باشد که دست من گیرد

ز خاک، مرد به امداد مرد می خیزد

بروی خاک کشد تیغ خود چو سایه بید

بمن کسیکه بقصد نبرد می خیزد

کجا مقید همراه میشود، صائب

سبکروی که چو خورشید فرد می خیزد

صائب تبریزی