گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

این پاییده

از ناز چه می خندی ، بر دیده که می گرید ؟
این دیده زمانی نیز خندیده ، که می گرید
چون دیده ترا سر مست ، از باده اغیاری
در خون خود از غیرت ، غلطیده که می گرید
تنها نه از این مردم ، صد روی و ریا دیده
از مردمک خود هم ، بد دیده که می گرید
لب نیک و بد دنیا ، نا خوانده که می خندد
چشم آخر هر کاری پاییده که می گرید
صد داغ نهان دارد ، این سینه که می خندد
صد گونه بلا دیدست این دیده که می گرید 

 

علی اشتری

قافله عشق

اندک اندک راه زد سیم و زرش
مرگ و جسک نو فتاد اندر سرش
عشق گردانید با او پوستین
می گریزد خواجه از شور و شرش
اندک اندک روی سرخش زرد شد
اندک اندک خشک شد چشم ترش
وسوسه و اندیشه بر وی در گشاد
راند عشق لاابالی از درش
اندک اندک شاخ و برگش خشک گشت
چون بریده شد رگ بیخ آورش
اندک اندک دیو شد لاحول گو
سست شد در عاشقی بال و پرش
اندک اندک گشت صوفی خرقه دوز
رفت وجد و حالت خرقه درش
عشق داد و دل بر این عالم نهاد
در برش زین پس نیاید دلبرش
زان همی جنباند سر او سست سست
کمد اندر پا و افتاد اکثرش
بهر او پر می کنم من ساغری
گر بنوشد برجهاند ساغرش
دست ها زان سان برآرد کسمان
بشنود آواز الله اکبرش
میر ما سیرست از این گفت و ملول
درکشان اندر حدیث دیگرش
کشته عشقم نترسم از امیر
هر کی شد کشته چه خوف از خنجرش
بترین مرگ ها بی عشقی است
بر چه می لرزد صدف بر گوهرش
برگ ها لرزان ز بیم خشکی اند
تا نگردد خشک شاخ اخضرش
در تک دریا گریزد هر صدف
تا بنربایند گوهر از برش
چون ربودند از صدف دانه گهر
بعد از آن چه آب خوش چه آذرش
آن صدف بی چشم و بی گوش است شاد
در به باطن درگشاده منظرش
گر بماند عاشقی از کاروان
بر سر ره خضر آید رهبرش
خواجه می گرید که ماند از قافله
لیک می خندد خر اندر آخرش
عشق را بگذاشت و دم خر گرفت
لاجرم سرگین خر شد عنبرش
ملک را بگذاشت و بر سرگین نشست
لاجرم شد خرمگس سرلشکرش
خرمگس آن وسوسه ست و آن خیال
که همی خارش دهد همچون گرش
گر ندارد شرم و واناید از این
وانمایم شاخ های دیگرش
تو مکن شاخش چو مرد اندر خری
گاو خیزد با سه شاخ از محشرش 

 

مولانا جلال الدین محمد بلخی

غنچه

از برای غم من سینه ی دنیا تنگ است
بهر این موج خروشان دل دریا تنگ است
تا ز پیمانه ی چشمان تو سر مست شدم
دیگر اندر نظرم دیدۀ مینا تنگ است
بسکه دل در سر گیسوی تو آویخته است
از برای دل آشفته ما جا تنگ است
گفته بودی که به دیدار من آیی ز وفا
فرصت از دست مده وقت تماشا تنگ است
سر بدامان تو زین پس نهم و ناله کنم
بهر نالیدن من دامن صحرا تنگ است
مگر امروز به بالین من آیی که دگر
عمر کوتاه مرا وعده فردا تنگ است
خندۀ غنچه فرو مرد ز بیداد خزان
چه توان کرد که چشم و دل دنیا تنگ است 

 

بهادر یگانه

مسجد در ده

یکی خفته در مسجدی روز و شب

فروبسته از فرط اندوه لب

موذن بگفت این حریم خداست

عبادتگه خضرت کبریا است

کنی چند اینجا به غفلت مقام

که خوابست بر جای طاعت حرام

به پاسخ لب خود چنین بر گشود

که دانم به مسجد نباید غنود

ز سگهای ده چون بجان آمدم

در اینجا برای امان آمدم

مرا نیز سگهای ده در قفاست

که از دستشان دستها بر خداست

  

خلیل الله خلیلی

دریا

سینه باید گشاده چون دریا

تا کند نغمه ای چو دریا ساز

نفسی طاقت آزموده چو موج

که رود صد ره و بر آید باز

تن طوفان کش شکیبنده

که نفرساید از نشیب و فراز

بانگ دریا دلان چنین خیزد

کار هر سینه این آواز...

 

هر. ا . سایه