گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

خاطر آزاده

بر خاطر آزاده غباری ز کسم نیست
سرو چمنم شکوه یی از خار و خسم نیست
از کوی تو بی ناله و فریاد گذشتم
چون قافله ی عمر نوای جرسم نیست
افسرده ترم از نفس باد خزانی
کان نوگل خندان نفسی هم نفسم نیست
صیاد ز پیش آید و گرگ اجل از پی
آن صید ضعیفم که ره پیش و پسم نیست
بی حاصلی و خواری من بین که درین باغ
چون خار بدامان گلی دسترسم نیست
از تنگدلی پاس دل تنگ ندارم
چندان کشم اندوه که اندوه کشم نیست
امشب رهی از میکده بیرون ننهم پای
آزردۀ دردم، دو سه پیمانه بسم نیست 

 

رهی معیری

عیدت مبارک

مبارکباد عیدت ای پریزاد
مرا قربان خود کن می شوم شاد
اگر صد سال بعد آیی به خاکم
برویم از زمین چون سرو آزاد
شوم گردی و دامان تو گیرم
اگر خاکم دهی صدبار برباد
رسد تیر نگاهت بر دل من
اگر پنهان شوم در بین فولاد
به غربت جان شیرینم بر آمد
گذارم در وطن دیگر نیفتاد
شده پوسیده گرچه استخوانش
هنوزت می نماید عشقری یاد 

 

غلام نبی عشقری

طفلک شیرینم

این شعر را برای تو میگویم
در یک غروب تشنهء تابستان
در نیمه های این ره شوم آغاز
در کهنه گور این غم بی پایان

بگذار سایهء من سرگردان
از سایهء تو، دور و جدا باشد
روزی به هم رسیم که گر باشد
کس بین ما،نه غیر خدا باشد

با این گروه زاهد ظاهر ساز
دانم که این جدال نه آسانست
شهر من وتو، طفلک شیرینم
دیریست کاشانه شیطانست 

  

 فروغ فرخزاد

آهسته

به ساغر نقل کرد از خم، شراب آهسته آهسته
برآمد از پس کوه آفتاب آهسته آهسته
فریب روی آتشناک او خوردم، ندانستم
که خواهد خورد خونم چون کباب آهسته آهسته
ز بس در پرده‌ی افسانه با او حال خود گفتم
گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته
سرایی را که صاحب نیست، ویرانی است معمارش
دل بی‌عشق، می‌گردد خراب آهسته آهسته
به این خرسندم از نسیان روزافزون پیریها
که از دل می‌برد یاد شباب آهسته آهسته
دلی نگذاشت در من وعده‌های پوچ او صائب
شکست این کشتی از موج سراب آهسته آهسته  

 

صائب تبریزی

گیسو نارنج

از عطر بهار نارنج زاده شدم.

چه زلال بودم من

                      اما لال.

هنوز پیشینه ی کلام

بر موسیقی باد

نلغزیده بود

که تا گلو

در زخم زمین، فرو شدم.

آنهمه گیسو ...

و باد نمی وزد.

و زندگی را گیسویی دیدم

که بی نرمای بوسه ی باد،

                                 خاک می شود.

آنهمه نگاه آشنا

و باز، تنها بود انسان.

و زندگی،

نگاه خواهنده ای شد

که در پس هر گذرِ ناگزیر

بر بال باد،

            یاد می شود. 

 فلکی