امشب چه روی داده که میخانه باز نیست
در خلوت محبت ما سوز و ساز نیست
دستی کجاست تا در معنی گشا بود
بگشاید آن دری ز محبت باز نیست
آخر نه سر فرازی ما از سر خم است
با این خم شکسته کسی فراز نیست
زرین نگفتمت که مگو راز دل به شیخ
کاین طفل می چشیده نگهدار راز نیست
مهدی زرین قلم
گر چه میسوزد بعمری رشته جانم چو شمع
شادمانم زانکه بزم افروز یارانم چو شمع
محفلی را پرتو افکن میتوانم شد ولی
زیرا پای خویش را روشن نگردانم چو شمع
رنجی از کم طالعی دانم، که چون روزی نشد
تا شبی یابم مکان در بزم جانانم چو شمع
رنجی میروم کز همدمی یابم نشان و ز ماتمم
سایه پیشاپیش من افتان و خیزان میرود
هرچه گرد خویش میبینم، وفاداری نماند
ای شب غم پایدار اکنون که جانان میرود
دکتر خانلری
شور شد، آهنگ شد، فریاد شد
هر چه عمر از گشت روز و شب رسید
تا مرا آن دست شیرین تر ز جان
عاقبت مانند جان بر لب رسید
دکتر حمیدی
خوشم ایدوست چون غمی دارم
با غم خویش عالمی دارم
باده در جام و درد عشق بجان
وه چه عیش فراهمی دارم
علی اشتری