هرکه آمد سیر یأسی زین گلستان کرد و رفت
گر همه گل بود خون خود به دامان کرد و رفت
صـبـح تـا آگـاه شــد از رسـم ایـن مـاتـم ســرا
خنده ی شــادی همـان وقف گریبان کرد و رفت
در هـــوای زلف مشکیـــن تـو هـر جا دم زدم
دود آهـم عـالـمی را سنبلستـــــــــان کرد و رفت
دوش سیــلاب خیالت می گذشـت از خـاطــرم
خـانـه ی دل بـر سـر ره بـود ویران کرد و رفت
این زمان بیـدل سراغ دل چه می جویی ز ما
قطـره خـونی بـود چندیـن بار توفان کرد و رفت
مولانا بیدل دهلوی
مطرب دوره گرد باز آمد
نغمه زد ساز نغمه پردازش
سوز آوازه خوان دف در دست
شد هماهنگ ناله سازش
ای کوبان و دست افشان شد
دلقک جامه سرخ چهره سیاه
شیزی ز جمع بستاند
سر خویش بر گرفت کلاه
گرم شد با ادا و شوخی ی او
رامشگران بازاری
چشمکی زد به دختری طناز
خنده یی زد به شیخ دستاری
کودکان را به سوی خویش کشید
که : بهار است و عید می اید
مقدم فرخ است و فیروز است
شادی از من پدید می اید
این منم ، پی نوبهار منم
که به شادی سرود می خوانم
لیک ، آهسته ، نغمه اش می گفت
که نه از شادیم پی نانم
مطرب دوره گرد رفت و ، هنوز
نغمه یی خوش به یاد دارم از او
می دوم سوی ساز کهنه ی خویش
که همان نغمه را برآرم از او
سیمین بهبهانی
با چه کس می توان گفت
که من اینجا هزاران هزارم نشسته به یک تن
که من اینجا هزاران
و ... یکی می گریزد از این من
با نگاهی که ز اعماق تر شد
ریختم آفتاب دلم را
روی اشباح مغشوش پاییز
باغ پر پر شد و در شفق سوخت
پای دیوار سرخ شفق
آنک ! آن تک سواریست خسته
یورغه می راند
تا بن جنگل خیس شب اسب
با چه کس می توان گفت که دیده ام من
که خروسخوان فلق را
از پس کوه خواندند
وان شبح با هراسی نهفته
از ته کوچه شهر بگریخت
و آفتاب بزرگ دل من
روی فرش تر برگ ها ریخت
و هزاران شبح سوی بیغوله راندند
با چه کسمی توان گفت ؟
پیه سوزم نپایید و شعرم به دل ماند
صبح با کوچه آمیخت
منوچهر آتشی
اگر که بیهده زیباست شب
برای چه زیباست | |
| شب |
برای که زیباست؟ــ
شب و | |
| رودِ بیانحنایِ ستارهگان |
که سرد میگذرد.
و سوگوارانِ درازگیسو | |
| بر دو جانبِ رود |
یادآوردِ کدام خاطره را
با قصیدهیِ نفسگیرِ غوکان | |
| تعزیتیمیکنند |
به هنگامی که هر سپیده
به صدایِ همآوازِ دوازده گلوله
سوراخ
میشود؟
اگر که بیهُده زیباست شب
برای که زیباست شب
برای چه زیباست؟
احمد شاملو
خواهم ای گل خار گردم تا بدامانت نشینم
یا اگر خواهی بچشم دشمن جانت نشینم
گر بریزیخون با غمزه، گردم لعل احمر
همچو گردن بند، بالای گریبانت نشینم
ور نماند غیر مشتی استخوان، از پیکرمن
شانه گردم در خم زلف پریشانت نشینم
استخوانم نیز خاکستر کند گر سوز هجران
چون غبار آروز بر طاق ایوانت نشینم
میدهی خاکسترم را گر بباد نامرادی
سایه گردم زیر پای شمع رخشانت نشینم
سایه ام گر محو گردد پیش خورشید جمالت
خواب نوشین سحر گردم بمژگانت نشینم
گر شوی بیدار و بگشائی ز هم پیوند مژگان
فتنه گردم، ناز گردم، روی چشمانت نشینم
عاقبت روزی که از شیدا اثر باقی نماند
شعر گردم در دهان شکر افشانت نشینم
محمد بیریای گیلانی ( شیدا )