نه محتسب نه ملا بر خری سوارم کرد
ولی هوا و هوس رفته رفته کارم کرد
به خنده خنده به دست بلا سپرد مرا
هر آنچه دشمن جانی نکرد یارم کرد
چه لافها که من از یار می زدم آخر
به نزد از خود و بیگانه شرمسارم کرد
نماند تاب و توانم دگر سر مویی
بیا که درد فراق تو زرد و زارم کرد
گرفت و بست، بخاکم فگند و خونم ریخت
چه گویمت که چه ها شوخ دلشکارم کرد
ز یار شاد شدم عشقری پس از عمری
که از قطار عزیزان خود شمارم کرد
آسمان خالیست، خالی، روشنانش را که برد؟
تاج ماهش، سینه ریز کهکشانش را که برد؟
گیسوان شب پریشان است چون آشفتگان
موی بند نیلی پولک نشانش را که برد؟
از کمانگیر شهابش کس نمی بیند نشان
تیر هایش را که بشکست و کمانش را که برد؟
باغبان تنهاست، تنها، گرد او جز خار نیست
بید مشکش را، گلش را، ارغوانش را که برد؟
آن چنار دیر سال آزرده از بیهوده گیست
آشیان مرغکان نغمه خوانش را که برد؟
جویبار از لذت همبستری سرشار نیست
پیچ و تاب نرم سیماب روانش را که برد؟
پیش از ین ها زمین را آسمان سبز بود
نیست اینک جز سیاهی، آسمانش را که برد؟
سیمین بهبهانی
دل ز سودای دو چشم تو به میخانه کند رقص
لعل می گون تو در گرمی پیمانه کند رقص
محتسب هر چه کنی منع ازین بادۀ نابم
که از این بیخود و هوشیار چو دیوانه کند رقص
نیست بنیاد ریا غیر فریب و سالوس
آمد عشق و بپیوست و به پیمانه کند رقص
...
وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونانکه بایدند
نه باید های ما...
مثل همیشه اخر حرفم
و حرف اخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخندهای لاغرخود را
در دل ذخیره میکنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هرچه باشد
روزی شبیه امروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد!
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه بایدها...
هر روز بی تو
روز مباداست!
قیصر امین پور