گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

سفر بخیر

به کجا چنین شتابان ؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان ؟
همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان ؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر !‌ اما تو دوستی خدا را
چو ازین کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را 

 

شفیعی کدکنی

کدامین ستاره ؟

با آنکه شب شهر را دیرگاهی ست
با ابرها و نفس دودهایش
تاریک و سرد و مه آلود کرده ست
و سایه ها را ربوده ست و نابود کرده ست
من با فسونی که جادوگر ذاتم آموخت
پوشاندم از چشم او سایه ام را
با سایه ی خود در اطراف شهر مه آلود گشتم
اینجا و انجا گذشتم
هر جا که من گفتم ، آمد
در کوچه پس
کوچه های قدیمی
میخانه های شلوغ و پر انبوه غوغا
از ترک ، ترسا ، کلیمی
اغلب چو تب مهربان و صمیمی
میخانه های غم آلود
با سقف کوتاه و ضربی
و روشنی های گم گشته در دود
و پیخوانهای پر چرک و چربی
هر جا که من گفتم ، آمد
این گوشه آن گوشه ی شب
هر جا که من رفتم آمد
او دید من نیز دیدم
مرد و زنی را که آرام و آهسته با هم
چون دو تذرو جوان می چمیدند
و پچ پچ و خنده و برق چشمان ایشان
حتی بگو باد دامان ایشان
می شد نهیبی که بی شک
انگار گردنده چرخ زمان را
این پیر پر حسرت بی امان را
از کار و گردش می انداخت ، مغلوب می کرد
و پیری و مرگ را در کمینگاه شومی که دارند
نومیده و مرعوب می کرد
در چار چار زمستان
من دیدیم او نیز می دید
آن ژنده پوش جوان را که ناگاه
صرع دروغینش از پا درانداخت
یک چند نقش زمین بود
آنگاه
غلت دروغینش افکند در جوی
جویی که لای و لجنهای آن راستین بود
و آنگاه دیدیم با شرم و وحشت
خون ، راستی خون گلگون
خونی که از گوشه ی ابروی مرد
لای و لجن را به جای خدا و خداوند
آلوده ی وحشت و شرم می کرد
در جوی چون کفچه مار مهیبی
نفت غلیظ و سیاهی روانبود
می برد و می برد و می برد
آن پاره های جگر ، تکه های دلم را
وز چشم من دور می کرد و می خورد
مانند زنجیره ی کاروانهای کشتی
کاندر شفقها ،‌فلقها
در آبهای جنوبی
از شط به دریا خرامند و از دید گه دور گردند
دریا خوردشان و سمتور گردند
و نیز دیدیم با هم ، چگونه
جن از تن مرد آهسته بیرون می آمد
و آن رهروان را که یک لحظه می ایستادند
یا با نگاهی بر او می گذشتند
یا سکه ای بر زمین می نهادند
دیدیم و با هم شنیدیم
آن مرد کی را که می گفت و می رفت : این بازی اوست
و آن دیگیر را که می رفت و می گفت : این کار هر روزی اوست
دو لابه های سگی را سگی زرد
که جلد می رفت ،‌ می ایستاد و دوان بود
و لقمه ای پیش آن سگ می افکند
ناگه دهان دری باز چون لقمه او را فرو برد
ما هم شنیدیم کان بوی دلخواه گم شد
و آمد به جایش یکی بوی دشمن
و آنگاه دیدیم از آن سگ
خشم و خروش و هجویمی که گفتی
بر تیره شب چیره شد بامداد طلایی
اما نه ، سگ خشمگین مانده پایین
و بر درخت ست آن گربه ی تیره ی گل باقلایی
شب خسته بود از درنگ سیاهش
من سایه ام را به میخانه بردم
هی ریختم خورد ،‌ هی ریخت خوردم
خود را به آن لحظه ی عالی خوب و خالی سپردم
با هم شنیدیم و دیدیم
میخواره ها و سیه مستها را
و جامهایی که می خورد بر هم
و شیشه هایی که پر بود و می ماند خالی
و چشم ها را و حیرانی دستها را
دیدیم و با هم شنیدیم
آن مست شوریده سر را که آواز می خواند
و آن را که چون کودکان گریه می کرد
یا آنکه یک بیت مشهور و بد را
می خواند و هی باز می خواند
و آن یک که چون هق هق گریه قهقاه می زد
می گفت : ای دوست ما را مترسان ز دشمن
ترسی ندارد سری که بریده ست
آخر مگر نه ، مگر نه
در کوچه ی عاشقان گشته ام من ؟
و آنگاه خاموش می ماند یا آه می زد
با جرعه و جامهای پیاپی
من سایه ام را چو خود مست کردم
همراه آن لحظه های گریزان
از کوچه پس کوچه ها بازگشتم
با سایه ی خسته و مستم ، افتان و خیزان
مستیم ، مسیتم ، مستیم
مستیم و دانیم هستیم
ای همچو من بر زمین او فتاده
برخیز ، شب دیر گاهست ، برخیز
دیگر نه دست و نه دیوار
دیگر نه دیوار نه دست
دیگر نه پای و نه رفتار
تنها تویی با من ای خوبتر تکیه گاهم
چشمم ، چراغم ، پناهم
من بی تو از خود نشانی نبینم
تنهاتر از هر چه تنها
همداستانی نبینم
با من بمان ای تو خوب ، ای بیگانه
برخیز ، برخیز ، برخیز
با من بیا ای تو از خود گریزان
من بی تو گم می کنم راه خانه
با من سخن سر کن ای سکت پرفسانه
ایینه بی کرانه
می ترسم ای سایه می ترسم ای دوست
می پرسم آخر بگو تا بدانم
نفرین و خشم کدامین سگ صرعی مست
این ظلمت غرق خون و لجن را
چونین پر از هول و تشویش کرده ست ؟
ایکاش می شد بدانیم
ناگه غروب کدامین ستاره
ژرفای شب را چنین بیش کرده ست ؟
هشدار ای سایه ره تیره تر شد
دیگر نه دست و نه دیوار
دیگر نه دیوار نه دوست
دیگر به من تکیه کن ، ای من ، ای دوست ، اما
هشدار کاینسو کمینگاه وحشت
و آنسو هیولای هول است
وز هیچیک هیچ مهری نه بر ما
ای سایه ، ناگه دلم ریخت ، افسرد
ایکاش می شد بدانیم
نا گه کدامین ستاره فرومرد ؟

   مهدی اخوان ثالث

به طعم دود

به قعر شب سفری می کنیم در تابوت
هوا بد است
تنفس شدید
جنبش کم
و بوی سوختگی بوی آتشی خاموش
و شیهه های سمندی که دور میگردد
میان پچ پچ اوراد و الوداع و امان
نشسته شهر زبان بسته باز در تب سرد
و راه بسته نماید ز رخنه تابوت
به قعر شب سفری می کنیم با کندی
چه می کنیم ؟
کجاییم ؟
شهر مامن کو ؟
شهاب شب زده ای در مدار تاریکی
هجوم از چپ و از راست دام در هر راه
عبوروحشت ماهی در آبهای سیاه
بگو به دوست اگر حال ما بپرسد دوست
نمی کشند کسی را نمی زنند به دار
دگر به جوخه آتش نمی دهند طعام
نمی زنند کسی را به سینه غنچه خون
شهید در وطن ما کبود می میرد
بگو که سرکشی اینجا کنون ندارد سر
بگو که عاشقی این جا کنون ندارد قلب
بگو بگو به سفر می رویم بی سردار
بگو بگو به سفر می رویم بی سر و قلب
بگو به دوست که دارد اگر سر یاری
خشونتی برساند به گردش تبری
هوا کم است هوایی شکاف روزنه ای
رفیق همنفس ! اینک نفس که بی دم تو
نشاید از بن این سینه بر شود نفسی
نه مرده ایم گواه این دل تپیده به خشم
نه مانده ایم نشان ناخن شکسته به خون
بخوان تلاش تن ما تو از جراحت جان
نهفته جسم نحیف امید در آغوش
به قعر شب سفری می کنیم چون تابوت  

 

سیاوش کسرایی

بدرید خرقه

ای صوفیان عشق بدرید خرقه ها
صد جامه ضرب کرد گل از لذت صبا
کز یار دور ماند و گرفتار خار شد
زین هر دو درد رست گل از امر ایتیا
از غیب رو نمود صلایی زد و برفت
کاین راه کوته ست گرت نیست پا روا
من هم خموش کردم و رفتم عقیب گل
از من سلام و خدمت ریحان و لاله را
دل از سخن پر آمد و امکان گفت نیست
ای جان صوفیان بگشا لب به ماجرا
زان حال ها بگو که هنوز آن نیامده ست
چون خوی صوفیان نبود ذکر مامضی 

 

مولانا جلال الدین بلخی

مرغ باران

در تلاش شب که ابر تیره می بارد
روی دریای هراس انگیز
 
و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران می کشد فریاد خشم آمیز
 
و سرود سرد و پر توفان دریای حماسه خوان گرفته اوج
می زند بالای هر بام و سرائی موج
 
و عبوس ظلمت خیس شب مغموم
ثقل ناهنجار خود را بر سکوت بندر خاموش می ریزد، -
می کشد دیوانه واری
در چنین هنگامه
روی گام های کند و سنگینش
پیکری افسرده را خاموش.
 
مرغ باران می کشد فریاد دائم:
- عابر! ای عابر!
جامه ات خیس آمد از باران.
نیستت آهنگ خفتن
یا نشستن در بر یاران؟ ...
 
ابر می گرید
باد می گردد
و به زیر لب چنین می گوید عابر:
- آه!
رفته اند از من همه بیگانه خو بامن...
من به هذیان تب رؤیای خود دارم
گفت و گو با یار دیگر سان
کاین عطش جز با تلاش بوسه خونین او درمان نمی گیرد.
***
اندر آن هنگامه کاندر بندر مغلوب
باد می غلتد درون بستر ظلمت
ابر می غرد و ز او هر چیز می ماند به ره منکوب،
مرغ باران می زند فریاد:
- عابر!
درشبی این گونه توفانی
گوشه گرمی نمی جوئی؟
یا بدین پرسنده دلسوز
پاسخ سردی نمی گوئی؟
 
ابر می گرید
باد می گردد
و به خود این گونه در نجوای خاموش است عار:
- خانه ام، افسوس!
بی چراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است.
***
رعد می ترکد به خنده از پس نجوای آرامی که دارد با شب چرکین.
وپس نجوای آرامش
سرد خندی غمزده، دزدانه از او بر لب شب می گریزد
می زند شب با غمش لبخند...
 
مرغ باران می دهد آواز:
- ای شبگرد!
از چنین بی نقشه رفتن تن نفرسودت؟
 
ابر می گرید
باد می گردد
و به خود این گونه نجوا می کند عابر:
- با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن،
در شبی که وهم از پستان چونان قیر نوشد زهر
رهگذار مقصد فردای خویشم من...
ورنه در این گونه شب این گونه باران اینچنین توفان
که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن نبندد نقش؟
مرغ مسکین! زندگی زیباست
خورد و خفتی نیست بی مقصود.
می توان هر گونه کشتی راند بر دریا:
می توان مستانه در مهتاب با یاری بلم بر خلوت آرام دریا راند
می توان زیر نگاه ماه، با آواز قایقران سه تاری زد لبی بوسید.
لیکن آن شبخیز تن پولاد ماهیگیر
که به زیر چشم توفان بر می افرازد شراع کشتی خود را
در نشیب پرتگاه مظلم خیزاب های هایل دریا
تا بگیرد زاد و رود زندگی را از دهان مرگ،
مانده با دندانش ایا طعم دیگر سان
از تلاش بوسه ئی خونین
که به گرما گرم وصلی کوته و پر درد
بر لبان زندگی داده ست؟
 
مرغ مسکین! زندگی زیباست ...
من درین گود سیاه و سرد و توفانی نظر باجست و جوی گوهری دارم
تارک زیبای صبح روشن فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم.
مرغ مسکین! زندگی، بی گوهری این گونه، نازیباست!
***
اندر سرمای تاریکی
که چراغ مرد قایقچی به پشت پنجره افسرده می ماند
و سیاهی می مکد هر نور را در بطن هر فانوس
و زملالی گنگ
دریا
در تب هذیانیش
با خویش می پیچد،
وز هراسی کور
پنهان می شود
در بستر شب
باد،
و ز نشاطی مست
رعد
از خنده می ترکد
و ز نهیبی سخت
ابر خسته
می گرید،-
در پناه قایقی وارون پی تعمیر بر ساحل،
بین جمعی گفت و گوشان گرم،
شمع خردی شعله اش بر فرق می لرزد.
 
ابر می گرید
باد می گردد
وندر این هنگام
روی گام های کند و سنگینش
باز می استد ز راهش مرد،
و ز گلو می خواند آوازی که
ماهیخوار می خواند
شباهنگام
آن آواز
بر دریا
پس به زیر قایق وارون
با تلاشش از پی بهزیستن، امید می تابد به چشمش رنگ.
***
می زند باران به انگشت بلورین
ضرب
با وارون شده قایق
می کشد دریا غریو خشم
می کشد دریا غریو خشم
می خورد شب
بر تن
از توفان
به تسلیمی که دارد
مشت
می گزد بندر
با غمی انگشت.
 
تا دل شب از امید انگیز یک اختر تهی گردد.
ابر می گرید
باد می گردد... 

 

احمد شاملو