قفس خون میشود تا میکشد آواز آزادی
کهستان می تپد تا میکند پرواز آزادی
گلوی بغض سنگ از هیبتش خورشید میزاید
زهی بانگ بلند مشرق اعجاز آزادی
همانگ نماز عشق و عاشورای این مردم
شگفتن را از آتش می شود آغاز آزادی
به روز جان نثاری حین تجلیل از قیام و خون
برقص می آرد اندر، مرگ را بی ساز آزادی
بخون مرده آتش می زند شور نیایش را
به رامش می نشاند شهر را همراز آزادی
چی جام ارغوانی و چی سیمای بنفشینه
زهی گلرنگ آزادی زهی گلباز آزادی
صدایی از تفنگستان مد و سنگ می آید
قیامت کرده در کوه و بیابان باز آزادی
چراغ هفت رنگ استخوان سرزمین من
دیت پیمود آزادی دیت پرداز آزادی
دل نامرد و جاسوس از حضورش تنگ می گردد
چه شیرین محضری دارد به این انداز آزادی
بگذر ای خواجه و بگذار مرا مست اینجا
که برون شد دل سرمست من از دست اینجا
چون توانم شد از اینجا که غمش موی کشان
دلم آورد و به زنجیر فرو بست اینجا
تا نگوئی که من اینجا ز چه مست افتادم
هیچ هشیار نیامد که نشد مست اینجا
کیست این فتنه ی نوخاسته کز مهر رخش
این دل شیفته حال آمد و بنشست اینجا
دل مسکین مرا نیست در اینجا قدری
زانک صد دل چو دل خسته من هست اینجا
دوش کز ساغر دل خون جگر میخوردم
شیشه نا گه بشد از دستم و بشکست اینجا
نام خواجو مبر ای خواجه درین ورطه که هست
صد چو آن خسته ی دلسوخته در شست اینجا
کیستم من؟ رهنورد آواره و دیوانه یی
داغ مجنونم ز دست بی کسی افسانه یی
نی قبول زاهدم من، نی ز پیر می فروش
نی به مسجد راه دادند، نی در آن میخانه یی
برگ خشکم از درخت آرزو افتاده ام
نی بگلشن راه دادند نی در آتشخانه یی
بمانم تا بمانم من همین، تنها همین باشم
درو گر نی، همین: در گیسوانت خوشه چین باشم
پگاهی از تنم شبدر درو کن، بره ها خوابند
انار و پونه و پروانه هایت را زمین باشم
تنورت گرم، میترا آمدم.:«...؟» نی نی نمی فاردõ
تو که نان می پزی در دست هایت آستین باشم؟
پدر! این من که دیگر بچه ی خوبی نگردیدم
دعایم کن که یک چیزی برای «نازنین» باشم
اگر معشوق بی مهر است و گر عاشق وفا دارد
تماشا مفت دیدنها محبت رنگها دارد
شرار کاغذ ما خندۀ دندان نما دارد
طربها وقت بیتابی که آهنگ فنا دارد
به وا ماندن نکردم قطع امید زخود رفتن
شکست بال اگر پرواز گم کرده، صدا دارد
ز بس مطلوب هرکس بی طلب آماده است اینجا
اجابت انفعال از خوشی دست دعا دارد
درین محفل زبونیم آنقدر از سستی طالع
که رنگ ناتوانی هم شکست کار ما دارد
به صد جا کرده سعی نارسا منزل تراشیها
وگرنه جادۀ دشت طلب کی انتها دارد
که می خواهد تسلی از غبار وحشت آلودم
که چون صبح این کف خاکستر آتش زیر پا دارد
سبب کم نیست گر بر هم زنی ربط تعلق را
چو مژگان هرکه برخیزد ز خود چندین عصا دارد
حقیقت واکش نیرنگ هر سازیست مضرابی
تو ناخن جمع کن تا زخم ما بینی چها دارد
بخجلت تا نباید وام معذوری ادا کردن
نماز محرمان پیش از قضا گشت قضا دارد
ز حرص منعمان سعی گدا هم کم مدان بیدل
که خاک از بهر خوردن بیش از آتش اشتها دارد
مولانا عبدالقادر بیدل