نوبهار آمد و نشکفت گلی از دل ما
تا بهاران دگر خود چه دمد از گل ما
حاصل عمر آن بود که با دوست گذشت
ور نه از عمر چه می بود دگر حاصل ما
شمع بزم دگران باش و بشادی گذران
چه غم ار تیره ز غم ساخته ای محفل ما
عمر بگذشت و بسر عشق تو باقی است هنوز
وای از خیره سری های دل غافل ما
دیدن و خواستن و سوختن و خاموشی
از همه عمر نظاما است همین حاصل ما
نظام وفا
بس راز خفته در دلم از قصه های اشک
آتش گرفت سینه ام از ماجرای اشک
با کام تشنه سوختم و از کنار من
بگذشت جویبار پر از های های اشک
لعبت شیبانی
امشب ز شراب شوق او هستم باز
ساقی ندهی پیاله در دستم باز
دیگر بچه رو بخواب بینم رویش
کز دوری او نمردم هستم باز
شهریار