ماه هم ز ره رسید ولی نارسیده رفت
حرفی نگفته و سخنی ناشنیده رفت
من پیش او دویدم و واپس نکرد روی
از پیش رو چو اشک بدامن چکیده رفت
گویی من و دل از نگهی صید او شدیم
آخر ز دیده همچو غزالی رمیده رفت
چون ابر رحمت آمد و چون برق فتنه رفت
دامن کشان بیامد و دامن کشیده رفت
من نمی گویم که تنها ساغر و پیمانه سوخت
بلکه برق روی آن ساقی می و میخانه سوخت
گرچه مجنون خاک شد اندر غم لیلای خویش
لیک در سودای شیرین کوهکن مردانه سوخت
پیر کنعان را نبپنداری که تنها داغ شد
از غم یوسف زلیخا با سر و سامانه سوخت
ای جفاجو حال مرغ دل چه پرسان می کنی
شمع رخسار ترا تا دید چون پروانه سوخت
بسکه دل از رشک همچون زلف جانان تاب خورد
در کف مشاطه آه آتشینم شانه سوخت
آن حکایت های شیرین یک قلم از یاد رفت
تا دچار عشق گشتم دفتر افسانه سوخت
رحم نامد عاقلی را بر جنون آوارگان
بر سر هشیارها آخر دل دیوانه سوخت
این دل ناشادم حاصل جز ندامت بر نداشت
در زمین شوره زار بختم آخر دانه سوخت
با بتان شعله خو از بسکه جوشید عشقری
برهمن وار عاقبت در بین آتشخانه سوخت
غلام نبی عشقری
اگر بهار بیاید ، ترانه ها خواهم خواند
ترانه های خوش شهر و عاشقانه خواهم خواند
به گهوارۀ آغوش من چو آیی تو
بگوش خاطر تو من ، فسانه ها خواهم خواند
گشوده لانه ی عشق و فشانده دانه ی مهر
ترا پرندۀ غمگین به آشیانه خواهم خواند