گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

چشم ساقی

نگاه کن که نریزد، دهی چو باده بدستم
فدای چشم تو ساقی، بهوش باش که مستم
کنم معالجه یکسر به صالحان می کوثر
بشرط آنکه نگیرند این پیاله ز دستم
ز سنگ حادثه تا ساغرم درست بماند
بوجه خیر و تصدق، هزار توبه شکستم
چنین که سجده برم بی حفاظ پیش جمالت
بعالمی شده روشن که آفتاب پرستم
کمند زلف بسی گردنم ببست به مویی
چنان فشرد که زنجیر صد علاقه گسستم
نه شیخ میدهدم توبه و نه پیر مغان می
ز بس که توبه نمودم، زبس که توبه شکستم
ز گریه آخرم این شد نتیجه در پی زلفش
که در میان دو دریای خون فتاده نشستم
ز قامتت چه گرفتم قیاس روز قیامت
نشست و گفت قیامت بقامتیست که هستم
نداشت خاطرم اندیشه یی ز روز قیامت
زمانه داد به دست شب فراق تو، دستم
بخیز از بر من، که از خدا و خلق، رقابت
بس است کیفر این یک نفس که با تو نشستم
حرام گشت به یغما بهشت تو، روزی
که دل به گندم آدم فریب تو بستم 

 

یغمای جندقی

کوچه

بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم،

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

 

در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید:

 

یادم آم که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

 

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.

من همه، محو تماشای نگاهت.

 

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشة ماه فروریخته در آب

شاخه‌ها  دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

یادم آید، تو به من گفتی: 

- " از این عشق حذر کن!

لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،

آب، آیینة عشق گذران است،

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است، 

باش فردا، که دلت با دیگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

 

با تو گفتم:‌” حذر از عشق!؟ - ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،

نتوانم!

 

روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،

چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...“

 

باز گفتم که : ” تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، نتوانم!

 

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب، نالة تلخی زد و بگریخت ...

 

اشک در چشم تو لرزید،

ماه بر عشق تو خندید!

 

یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم.

نگسستم، نرمیدم.

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...

  

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم! 

 

فریدون مشری

منتظرم

گر چه چشم تو پی بردن دلهاست هنوز
دیدۀ منتظرم غرق تمناست هنوز
خنده بر لب زده ام تا به تو نزدیک شوم
به خدا سینه پر از حسرت غمهاست هنوز
گر چه هر روز مرا وعده به فردا دادی
دل پر از آرزوی وعدۀ فرداست هنوز

پیاله

پیاله تهی است

نشناسد خویشم یا که بیگانه

راز ما در آن درگه است

که پیاله های ختن را گفتند چکه ای عاشقانه

معشوق دیدن اضطرابی دارد

هستی که قرضی است بر ما

هست، نیست

حقیقت وجود، وجدی است بر ما

این گه، گه خامی است

چو در رسیدن غایب رفتن

عاشق بیدار رفت

وصال جود، رخت بربستن

خط عشق خاک ره او

در خاک در، پست شدن

در سایه نگشته او

نه که در به جام آویختن

هر که را هستی علمی است

در آن رهِ دیدن صحرا

لولی و رقص آن دم

یا که خفته ی زر پادشاه 

 

رویش

ای عشق

برو ای عشق میازارم بیش

از تو بیزارم و از کرده خویش

من کجا این همه رسوایی ها

دل دیوانه و شیدایی ها

من کجا این همه اندوه کجا

غم سنگین چنان کوه کجا

من پرستوی بهاران بودم

عالمی روح و دل و جان بودم

تا تو ای عشق به دل جا کردی

سینه را خانه غم ها کردی

سوختی بال و پرو جانم را

ارزوهای فراوانم را

دل من خانه رسوایی نیست

غم من نیز تماشایی نیست