گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

گرم و زنده

در کویر خشک دلم کبوتری بزرگ آشیان گزیده است.

بیا ای دل

بیا ای دل که راه خویش گیرم 

ره شهری دگر در پیش گیریم
بیا ای دل که منزل در نوردیم
به زیر چنبر دیگر بگردیم
گرفته خاطر استم بی نهایت
بیا ای دل رویم از این ولایت
زحال خویش با دشتی بموییم
زدرد خویش با کوهی بگوییم
نماز غصه با سروی گزاریم
صدای غم به دریایی سپاریم 

 

قهار عاصی

Cannot be filled

        Vanity of vanities, the Preacher saith,
        All things are vanity. The eye and ear
        Cannot be filled with what they see and hear.
        Like early dew, or like the sudden breath
        Of wind, or like the grass that withereth,
        Is man, tossed to and fro by hope and fear:
        So little joy hath he, so little cheer,
        Till all things end in the long dust of death.
        Today is still the same as yesterday,
        Tomorrow also even as one of them;
        And there is nothing new under the sun:
        Until the ancient race of Time be run,
        The old thorns shall grow out of the old stem,
        And morning shall be cold and twilight grey. 

 

        Christina Rossetti

خورشید کعبه

کی رفته یی ز دل که تمنا کنم ترا؟
کی بوده یی نهفته که پیدا کنم ترا؟
غیبت نکرده ای که شوم طالب حضور
پنهان نگشته یی که هویدا کنم ترا
با صد هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم ترا
چشمم بصد مجاهده آینه ساز شد
تا من بیک مشاهده شیدا کنم ترا
بالای خود در آینه ی چشم من ببین
تا با خبر از عالم بالا کنم ترا
مستانه کاش در حرم و دیر بگذری
تا قبله گاۀ مؤمن و ترسا کنم ترا
خواهم شبی نقاب ز رویت بر افگنم
خورشید کعبه ماه کلیسا کنم ترا
طوبی و سدره گر بقیامت به من دهند
یکجا فدای قامت رعنا کنم ترا
زیبا شود به کارگه عشق، کار من
هر گه نظر بصورت زیبا کنم ترا
رسوای عالمی شدم از شور عاشقی
ترسم خدا نخواسته رسوا کنم ترا 

 

فروغی بسطامی

زمستان

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را 

نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کسی یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور  

نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم

حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت 

هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین

درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است 

مهدی اخوان ثالث (م.امید)

گل

گل سبو بدوش آمد، ساغر خموشان کو؟
جام می بجوش آمد، بانگ باده نوشان کو؟
بر غمی چنین سنگین، تکیه چون کنی ای دل؟
از سبو بدوشان پُرس، خُم می فروشان کو؟
خلوت من و دل بود، عشق هم بما پیوست
بزم باده نوشان را، باده های جوشان کو؟