ای عشق! چه خوب غلغله سر میکنی ز خود
با اشک و آه و نالــــــــه گهر میکنی ز خود
چـــــــون شبنم سحر که اســــیر جمال تُست
پنهان ز دیده هـــــــــا تو خبر میکنی ز خود
ای طــــــــائر ســــــعادت و هنگامهء نشاط
یعنی غــــــم دلـــــــــم تو بدر میکنی ز خود
دل میطپد زهـجر پــــری روی مـــــــهوشی
وقتی زشــــــــــوق مشعله در میکنی زخود
هــــــــردم رســــــیده زخم ز ابروی دلبری
با آنکه ســـــــینه را تو سپر میکنی ز خود
ای عشق فـــــرش راه قدوم تـــــــو میشوم
تا سیل آتشی تـــــــو شرر میکنی زخـــــود
میرد در انتظار تو ای عشق « زهره» ات
تا رو بسوی یار و ســــــفر میکنی ز خود
گر چه رفتی از برم اما فراموشم مکن
با غمت ای آشنا هر شب هم آغوشم مکن
همچو موج اشک از دریای چشمم پا مکش
در پی خود چون حبابی خانه بر دوشم مکن
در دلم نقش هزاران داغ عشق مرده است
بیش از این در سوگ عشق خود سیه پوشم مکن
ساغر چشم تو سرشار است از مستی و ناز
با خیال نرگست هر شب قدح نوشم مکن
من ز سوز اشتیاق تو سراپا آتشم
باز با توفان بی مهریت خاموشم مکن
جوشد امشب جلوۀ جادوی چشمانت ز جام
با شراب نرگست ای فتنه مدهوشم مکن
از برای غم من سینه ی دنیا تنگ است
بهر این موج خروشان دل دریا تنگ است
تا ز پیمانه ی چشمان تو سر مست شدم
دیگر اندر نظرم دیدۀ مینا تنگ است
بسکه دل در سر گیسوی تو آویخته است
از برای دل آشفته ما جا تنگ است
گفته بودی که به دیدار من آیی ز وفا
فرصت از دست مده وقت تماشا تنگ است
سر بدامان تو زین پس نهم و ناله کنم
بهر نالیدن من دامن صحرا تنگ است
مگر امروز به بالین من آیی که دگر
عمر کوتاه مرا وعده فردا تنگ است
خندۀ غنچه فرو مرد ز بیداد خزان
چه توان کرد که چشم و دل دنیا تنگ است
بهادر یگانه
چه گرمی، چه خوبی، شرابی؟ چی هستی؟
بهاری، گلی، آفتابی چی هستی؟
چه هستی که آتش بجانم کشیدی
سرود خوشی، شعر نابی، چی هستی؟
چه شیرین نشستی به بخت وجودم
خدا را، غمی، التهابی، چی هستی؟
فروغی که از چشم من میگریزی ؟
و یا ای همه خوب، خوابی، چی هستی ؟
شدم شاد تا خنده کردی برویم
تو بخت منی، ماهتابی، چی هستی؟
لب تشنه ام از تو کامی نگیرد
فریبی، دروغی، سرابی، چی هستی ؟
تو از دختران ترنج طلائی ؟
و یا از پری های آبی، چی هستی ؟
ترا از تو میپرسم ای خوب خاموش
چه هستی ؟ خدا را جوابی، چی هستی
اینجاست، آیید، پنجره بگشایید، ای من و دگر من ها:
صد پرتو من در آب!
مهتاب، تابنده نگر، بر لرزش برگ، اندیشه من، جاده
مرگ.
آنجا نیلوفرهاست، به بهشت، به خدا درهاست.
اینجا ایوان، خاموشی هوش، پرواز روان.
در باغ زمان تنها نشدیم. ای سنگ و نگاه، ای وهم و
درخت، آیا نشدیم ؟
من «صخره- من» ام، تو «شاخه- تو» یی.
این بام گلی، آری، این بام گلی، خاک است و من و پندار.
و چه بود این لکه رنگ، این دود سبک؟ پروانه گذشت ؟
افسانه دمید ؟
نی، این لکه رنگ، این دود سبک، پروانه نبود، من بودم
و تو. افسانه نبود،
ما بود و شما.
سهراب سپهری