آنجا هزار ققنوس
آتش گرفته است؛
اما صدای بال زدن شان را
در اوج،
اوج مردن،
اوج دوباره زادن،
نشنیده ام هرگز.
وقتی که با شکستن یک شیشه
مردابک صبوری یک شهر را
یکباره می توانی بر هم زد،
ای دست های خالی! از چیست
حیرانی ؟
گویا
گلهای گرمسیری خونین را
در سردسیر این باغ
بیهوده کاشتند:
آب و هوای این شهر
زین سرخ و بوته هیچ نمی پرورد
اما
تو آتش شفق را،
در آب جویبار،
در کوچه باغ ها
به چه تفسیر می کنی ؟
دکتر شفیعی کدکنی