پیاله تهی است
نشناسد خویشم یا که بیگانه
راز ما در آن درگه است
که پیاله های ختن را گفتند چکه ای عاشقانه
معشوق دیدن اضطرابی دارد
هستی که قرضی است بر ما
هست، نیست
حقیقت وجود، وجدی است بر ما
این گه، گه خامی است
چو در رسیدن غایب رفتن
عاشق بیدار رفت
وصال جود، رخت بربستن
خط عشق خاک ره او
در خاک در، پست شدن
در سایه نگشته او
نه که در به جام آویختن
هر که را هستی علمی است
در آن رهِ دیدن صحرا
لولی و رقص آن دم
یا که خفته ی زر پادشاه
رویش