بـیـایـیـد بـیـایـیـد کـه گلـزار دمـیـده سـت
بـیـایـیـد بـیـایـیـد کـه دلدار رسیـده سـت
بـیـاریـد بـیـکـبـار همه جان و جـهـان را
به خورشید سپارید که خوش تیغ کشیده ست
بران زشـت بـخـنـدیـد کـه او نـاز نـمـایـد
بران یـار بـگـریـیـد که از یـار بـریـده سـت
هـمـه شـهـر بـشـوریـد چـو آوازه در افـتـاد
کـه دیـوانـه دگر بار ز زنـجـیـر رهـیـده سـت
بـکـوبید دُهـلـهـا و دگر هـیـچ مـگـوئـیـد
چه جای دل و عقلست؟که جان نیز رمیده ست
چـه روزست و چه روزسـت؟ چـنـیـن روز قـیامت
مـگـر نـامـه ی اعـمـال ز آفــاق پـریـده سـت
خمش باش خمش باش مکن فاش مکن فاش
مـخـور غوره و مـفـشـاء که انگور رسـیده سـت
مولانا جلال الدین محمد بلخی
آنه تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت
وقتی روشنی چشم هایت در پشت پردهای مه آلود اندوه پنهان بود
با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکیت
از تنهای معصومانه ی دست هایت
آیا می دانی که در هجوم دردهای و غم هایت
در گیر و دار ملال آور دوران زندگیت،
حقیقت زلال دریاچه نقره ای نهفته بود
آنه اکنون آمده ام تا دست هایت را
به پنجه طلائی خورشید دوستی بسپاری
و در آبی بی کران مهربانی ها به پرواز در آیی
و اینک آن شکفتن و سبز شدن در انتظار توست
دیگر این پنجره بگشای که من
به ستوه آمدم از این شب تنگ
دیرگاهی ست که در خانه همسایه من خوانده خروس
وین شب تلخ عبوس
می فشارد به دلم پای درنگ
دیرگاهی ست که من در دل این شام سیاه
پشت این پنجره بیدار و خموش
مانده ام چشم به راه
همه چشم و همه گوش
مست آن بانگ دلاویز که می اید نرم
محو آن اختر شب تاب که می سوزد گرم
مات این پرده شبگیر که می بازد رنگ
آری این پنجره بگشای که صبح
می درخشد پس این پرده تار
می رسد از دل خونین سحر بانگ خروس
وز رخ اینه ام می سترد زنگ فسوس
بوسه مهر که در چشم من افشانده شرار
خنده روز که با اشک من آمیخته رنگ
سایه
مطرب دوره گرد باز آمد
نغمه زد ساز نغمه پردازش
سوز آوازه خوان دف در دست
شد هماهنگ ناله سازش
ای کوبان و دست افشان شد
دلقک جامه سرخ چهره سیاه
شیزی ز جمع بستاند
سر خویش بر گرفت کلاه
گرم شد با ادا و شوخی ی او
رامشگران بازاری
چشمکی زد به دختری طناز
خنده یی زد به شیخ دستاری
کودکان را به سوی خویش کشید
که : بهار است و عید می اید
مقدم فرخ است و فیروز است
شادی از من پدید می اید
این منم ، پی نوبهار منم
که به شادی سرود می خوانم
لیک ، آهسته ، نغمه اش می گفت
که نه از شادیم پی نانم
مطرب دوره گرد رفت و ، هنوز
نغمه یی خوش به یاد دارم از او
می دوم سوی ساز کهنه ی خویش
که همان نغمه را برآرم از او
سیمن بهبهانی
آزادی!
شعری برای گریه
سرودی برای رقص
شهری برای حادثه
کوهی برای جنگ
آهی برای حوصله
طبلی برای خشم
آزادی!
خونی برای باغ
صدایی برای دشت
نامی همیشه در غل و زنجیر
زیبایی مدام در آتشی
تا نام ازش بلند کنی بسته می شوی
کفری میان عادت و ایمان
آن گونه
بی دریغ و ریا
و آنچنان سترگ
کاندر کنایتی
باری اگر گل سرخ و قد یار
با شوق استعاره اش بکنی
کشته می شوی
آزادی!
همزاد تاک
همسفر مست نیمه شب
فتوای بی ملامتی سربدارها
نقش لوای سبز علی
پرچم حسین
شهنامه ی برادری خون و اعتماد
گَردان فعل مستمر سر زمین من
آزادی!
پیوندی از جوان شدن و عشق در بهار
ترکیبی از ستاره و مه در ضمیر من
نیمی سکوت نیم صدا نام کوته ای
از عشق از ترنم بی باز گشت رود
آزادی!
با مزار مرگ های سرافراز
دکان عشق های طلایی
قرآن مختصر
تنها ترین سرود
از دستیاب دهکده ی بی دفاع من
چیزی برای گفتن هر چیز دیگری
چیزی به جای گفتن هر چیز دیگری
راه یگانه ی که به خورشید می رسد
آزادی!
قهار عاصی