دیدم نگار خود را می گشـت گـرد خانه
بـرداشـتـه ربـابـی مـیـزد یـکـی تـرانـه
بـا زخمه چـو آتش میزد ترانه ای خوش
مسـت و خراب و دلکش از باده شـبانه
در پـرده عـراقـی مـیـزد بـنـام سـاقـی
مقصـود باده بودش سـاقـی بـُدش بهانه
سـاقـی ماهروئی در دسـت او سـبوئی
از گـوشـه ای در آمـد بـنـهـاد در مـیـانـه
پُـر کـرد جـام اوّل زان بـاده مُـشـعّـل
از آب هـیـچ دیـدی کـاتـش زنـد زبـانـه
بـر کـف نـهـاد آنـرا از بـهـر عـاشـقـانـرا
آنـگـه بـکـرد سـجـده بـوسـیـد آسـتـانـه
بسـتـد نـگـار از وی اندر کشـید آن می
شد شعله ها از آن می بر روی و سر دوانه
می دید حسن خود را می گفت نیک و بد را
نی بود و نـی بیاید چـون مـن در ایـن زمـانـه
شـمـس الحـق جهانم مـعـشـوق عاشـقانم
هر دم بود به پیشـم جـان و روان روانه
مولانا جلال الدین محمد بلخی