در روزگاران دور
سایه تولدی و شادی باران
شعر عاشقی و ترانه ها
در غرقه سبز یاران
عشق در چشم ما
آینه صفا می جوید
شهری در انتهای معنی
در نفس ها رسم وفا می جوید
سرمستی و خانه ای با تکه نان
غصه ها به دور
خنده ها در نهایت
دوستی های بی ریا و شور
می گویند از آن داستان ها
از لب سرخ آتشین
از چشم های آبی
از بلند قامتان مرمرین
اسب سپید ها در شهر
شاهزاده می جوید دخترکی
قله ها در سایه سادکی
شعر ها به وسعت نا محدود در کاغذکی
پدر و بوسه ای بر کودک
تا به او بیاموزد عشق ورزیدن
شهری از جنس عشق
عاشق شدن در نسیمی که وزیدن
در روزگاران دور
آن شهر از جنس زمرد و لاجورد
ماس نخواهند
سخت است ، بُرنده و ناجوانمرد
دست ها می نوازد آهنگ ها
رقص بر پا
می عشق و عرفان درهم
لیلی لیلی جان جان گفتن ها
در آن روزگاران
در آن شهر . . .
رویش