فقط سوز دلم را در جهان پروانه میداند
غمم را بلبلی کآواره شد از لانه مینداند
نگریم چون ز غیرت غیر میسوزد به حال من
ننالم چون زغم یارم مرا دیوانه میداند
به امیدی نشستم شکوه خود را بدل گفتم
همی خندد بمن این هم مرا دیوانه میداند
بجان او که دردش را هم از جان بیشتر دارم
ولی میمیرم از این غم که داند یا نمی داند
نمیداند کسی کاندر سر زلفش چه خونها شد
و لیکن مو بمو این داستان را شانه میداند
ابوالقاسم لاهوتی
بانوی رنگ ها
از دیدار آبی ها
چه می آورد
جز لبخندی
که برکه ریگ قرمزی است
و دندانی
که تلالو مرواریدهای نبسته
به اینه تقدیم می کند
سبز رفته و گلگون برمی گردد
از میانه گیلاس ها
با گونه ای
و لکه سرخی
جگر چلانده گیلاسی
که ستاره را
به خسوفی دل انگیز می آراید در برکه
بی نیاز نماز وحشت و طلسم هیاهو
چه می دهد به من این جان زیبای گندمی؟
شیهه ظریفی از خنده
که غزالی
از دشت های خاطره
روانه می کند به امروز و می آرایدش به رویا
در فردا
بانوی رنگ ها
گیلاس ها
جگر چلانده مرا ارمغانت کرده اند
و تو
سیب دلم را که گاز بزنی
شعری از آن بر می اید
که زخمی لذیذ و آهی رنگین است
بانوی گندمی
از میان گندم ها
چه می آورد
جز وسوسه گناه ؟
منوچهر آتشی