دریا نهیب می زند و صخره های آب
کوبد به کوه کشتی گم کرده اختری
دندان نموده همچو نهنگان طعمه جوی
تا در کشد به کام سیه ، خسته پیکری .
ساحل نشسته در دل خاکستر افق
با سایه شکسته یک برج دیده بان .
آبست و آب و آب و جهانی ز موج مست
گردیده خیره بر تن کشتی بی سکان .
گم گشته در سیاهی شب ، کشتی حیات
نی آن ستاره تا بنماید نشانه ای .
کشتی نشستگان همه در جنبش و تلاش
تا کشتی شکسته رسد بر کرانه ای .
من چون دکل دویده به صحرای آسمان
بی اعتنا به مرگ اسیران خشم آب
مغرور از اینکه دست خدایان روز ها
شوید تنم به سوده ی کلیل آفتاب.
بر فرق من نشسته یکی پرچم سیاه
کاو را نشانه ایست ز پیروزی شکست
خواند مرا به وادی آسودگان مرگ
گوید به خنده : اینست دنیا و هر چه هست
من در جهان خوابم و پرسم ز خویشتن
ایا حقیقت است و یا جلوه خیال .
ایا رسم دوباره به دیدار بندری
یا می دوم به وادی گمگشته ی زوال
دریا نهیب می زند و موج می جهد کولاک
وحشت است و امید گریز نیست .
باید گرفت دامن تقدیر و سرنوشت
زیرا مجال ماندن و برگ ستیز نیست .
همچون ستون مانده به چنگال زلزله
ریزد دکل به سینه ی گرداب تیرگی .
جز پرچمی سیاه که غلتد به کام موج
چیزی نمانده از هوس تلخ زندگی !
فروغ تمیمی