هر صبح سرود غم کنم ساز
با مرغ سحر شوم هم آواز
تا چند نهفته باشی ای گُل
چون غنچه درون پردۀ ناز
خوان پیش خودم درون پرده
یا پرده ز روی خود برانداز
با آتش دل مرا سری هست
چون شمع مرا به سوز و بگداز
گفتی که به کنج صبر یک چند
بنشین جامی و با غمم ساز
بگشای نقاب تا کنم من
دیده به نظاره رخت باز
وانگه شب و روز با خیالت
در خلوت اُنس و پردۀ راز
بنشینم و با غم تو سازم
پنهان ز تو با تو عشق بازم
مولانا عبدالرحمن جامی